نیمه دیگرم را
در کجــــــــــــــای دنیــــــایم گذاشته ای
که کـــــــــــــامل نمـــــــــــــــی شـــــــــوم
خدایــــــــــا...
من نصف و نیمه تمــــــــــــــــــام می شـــــــــــوم
چه انســــــــــــــان ناقـــــــــص الخلقـــــــــه ای بـــــــودم .......
شیدا
92/5/31
روزی فرزندی داشتی بیشتر از هر اسباببازی دیگهای براش بادکنک بخر. ...
بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد میده بهش یاد میده که باید بزرگ باشه اما سبک، تا بتونه بالاتر بره...
بهش یاد میده که چیزای دوست داشتنی میتونن توی یه لحظه، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن،
و مهمتر از همه: بهش یاد میده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اونقدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش
رو ببنده، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده :
پ ن : یادم باشه فقط برای تزیین دکور تولد ش بادکنک نگبرم
یادم باشه حواسم به بادکنک بازیش باشه
یادم باشه این نوشته رو برای چی گذاشتم تو وبلاگم
شیدا یادت باشه
پ ن : هنوز هم همون نبودن چند سال قبل رو دارم , همون حس نبودن , همون نیستی .....
من کی زند ه گی کرده ام ؟؟؟!!!!
دلم یک اتفاق ساده میخواهد
دلی ساده که هیچ عاشقا نه ای را دشوار نکند
ساده یگوید دوستم دارد
ساده بگویم
دوستت دارم ...
شیدا
92/5/25
پ ن: گاهی چیز های ساده هم برات یه آرزو میشه شیدا....
دلگیرم از تمام خاطرات به جا مانده در جانم
از کسالت روز مره گی هایم
که روز مرگی را برایم سوغات آورده است
دلم گرفته است از تمام طلوع ها
که هر روزش
روز دیگر نبودنش را , به رخ احساسم می کشد
این غروب های آخر هفته
که غم نبودن ها
نیامدن ها
و
نتوانستن ها
دردلت تیـــــر می کشد
و فقط حجم خالی دل را
با پر کرذن چشمها می توان چاره کرد
غمی
که به وسعت زمین
بر شانه های دلم سنگین شده
بالم را شکسته است
هوس پرواز دارم
غم دل اگر بگذارد....
شیدا
92/5/24
پ ن: بازم این غروب های غم انگیز و کسالت بار آخر هفته , .....
کااااش زوزگار من 5 شنبه جمعه نداشت ...
یا اگه داشت
شیدا
غمی نداشت .....
اینجا در چمنزاران دنیا
پرنده ای بر شاخسار ابدیت آواز میخواند
در سبزه زاران این دیار نسیان زده
درختان سر به فلک کشیده
شاخه هایشان را برای لانه ی کبوتران ایمان ,در هم تنیده اند
.......
درین جنگل مه گرفته از تردید و انتظار
هر روز
آفتاب سوزان حقیقت
از پس کوه های پر غرورش
طلوع می کند
و درین چشم انداز ملکوتی
حماسه ی جاودانگی می آفرینند
اکنون
انسان
این اشرف مخلوقات
به هرس کردن شاخه ها
امید بسته است .
.
.
.
.
ایمان را پرواز داده اند ....
شیدا
92/5/21
پ ن : منم آری منم که این گونه تلخ می گویم ....
کسی رفته است
و دلی را با خود برده ست
سکوت و تنهایی و حجم لحظه هایی که بی دل گذشت
و زندگی تکراری و حضور بیهوده ی بودن های اجباری
و این لحظه های آرام گذر عمر
که چگونه بی تابانه شتاب رفتن دارند و در آندم غوغای وابسته شدن
وابسته به روزگاری که دل زده از دل های آدمیان گشته
آآآآآآآآآی
روز گار
روزگار
روزگار
هر روز این روزگار
دلی در تابوت مرگ
از تپیدن باز می ماند
و فردا
دوباره دربستری
زاده میشو د
و این تکرار بیمار گونه ی
دل مردن و دل زادن
همچنان ادامه می یابد......
و من تنها و حیرت زده
به این می اندیشم
ما درین ویرانه ی غم زده
که تاب ماندنمان نیست
دل آزرده گی می کشیم .............
شیدا
پ ن: امروز داشتم جاده آن سوی پل , شاملو رو می خوندم و ....
مرا دیگر انگیزه ی سفر نیست
مرا دیگر هوای سفری به سر نیست ....
بی قراری دلم حکایت امروز و دیروز نیست
سالهاست تنها تر از یک نخل
سبک تر از یک برگ
و تهی تر از حباب
در مسیر باد به هر سو کشیده می شود
بهانه ای برای پایان وجود ندارد
جز نا شکیبایی دل
و چه دلیل موهومی است
برای عاقلان .
.
.
.
باید ماند
ادامه داد
رفت
و
گذشت
باید به انتها رسید
حتی اگر دلی نباشد تو مجبوری که بمانی
بی دل
بی عشق
بی دوست داشتن
یک اشتباه و تاوانی که باید تا انتهای بودن پرداخته شود
کاش نگاهم را پر نمی کردم از آسمان
کاش فرصت گفتن نمی گذشت
و شاید اینگونه خواستن برایم بهتر است
کاش هیچگاه مزه گس عشق را نمی چشیدم
آری در جاییکه اجابت دعایی برای تغییر نداری
بایستی از دریافت نعمت ها شاکی باشی
شیدا
محبوب نه به میل خود آمده بود و نه به میل خود رفته بود.بعد به یاد مارمولک ها افتاده بود که به میل خود میدوند و می ایستند. بعد خواسته بود بداند که مارمولک ها هم غصه می خورند یا نه ... بعد آرزو کرده بود که مارمولک می بود و خود می دید که مارمولک ها غصه می خورند یا نه. و هر کسی را که دلش می خواست سیر تماشا می کرد.ناگهان به گیتی بانو گفت: "هیچ عاشق شده ای ؟"
_تا دلت بخواهد. همه عاشق می شوند.مارمولک ها هم عاشق می شوند. منتها عشق در پوست خود پنهان است و از حصار پوست آسان رها نمی شود . گاهی تا آخر عمر اسیر می ماند. متاسفانه عشق پوست دیگری هم دارد که دباغش و مالک الرقابش دیگران هستند . اما سخت ترین عشق ها عشقی ست که ریشه ای بدون پیوند مستقیم با عشق دارد. بعد گیتی بانو برای گلبدن از تجربه های خودش تعریف کرد .گیتی بانو گفت , مثلا بعد از ظهر روزی طولانی احساس می کنی که روز به هیچ قیمتی هوای تمام شدن ندارد. می فرستی دنبال دوستی ,خبر می آورند که در رفته است به توس و یا در خانه نبوده است. می روی توی باغ تا خودت را با درخت ها و پرندگان سر گرم کنی. اما احساس میکنی درخت ها و پرندگان مثل همیشه با نگاهت آشنا نیستند . بر می گردی به اتاقت. اتفاقا دایه ات هم در سرای نیست . کافیست که چند خدمتکار جدید نیز بر سر راهت قرار بگیرند و بالاتر از همه مادرت سینه پهلو کرده باشد و حتی حوصله نداشته باشد نگاهت بکند. ناگهان احساس می کنی که چیزی را که مدت هاست گم کرده ای یافته ای .
تنهایی گم شده. نبودن حتی دست آویزی برای ناز کردن و ناز فروختن و یا نیافتن خریدار. کشف ناگهانی و غیر مترقبه تازه متوجهت می کند که تنهایی ات چیز تازه ای نیست.بلکه کشف آن تازه است. ناگهان احساس می کنی دلخوشی هایت هم چندان مرغوب نبوده اند و رغبتت به آنها از سر ناچاری بوده است .
اصلا از ناچاری زندگی کرده ای. امروز و فردا کرده ای . حالا کافیست که توفانی هم برخیزد ... دیگر آماده ای که عاشق هرکسی که فکر می کنی ابرویش کمانی است بشوی. در حالی که این عشق نیست. این رفع خستگی از رنج گمشده ای ست که روی دستت و قلبت سنگینی می کند...
مارمولک ها هم غصه می خورند_پرویز رجبی
می خواهم به قبرستان بروم
و در آنجا قبری بکنم
عمیق عمبق
فبل از آنکه مرا در گور بگذارند
بغض هایم را از حنجره
درد ها را از سینه
و سیاهی ها را از قلبم بیرون بکشم
رویشان خاک بریزم
و آنقدر بر سرشان بکوبم
تا روزنه ای باقی نماند
مبادا که برگردند
بر سر این گور گل نمی گذارم
بر آنها اشک نمی ریزم
آنجا می نشینم
تا باران بگیرد
و بشوید رگبار
همه درد ها و همه ی ناکامی ها را
آنگاه آرام
سبکبال و رها
به زندگی باز خواهم گشت
پ ن : نمی دونم نویسندش کیه ولی حس خوبی با نوشته ش دارم