چیز هایی که همیشه می مانند

چیز هایی که همیشه می مانند

well i know' i know that somthings go but somethings never change like the way that i love you
چیز هایی که همیشه می مانند

چیز هایی که همیشه می مانند

well i know' i know that somthings go but somethings never change like the way that i love you

....


چشمانم که به قاب عکس اتاقم خیره می شود 


معنی دو شخصیتی احساسم را می فهمم


خنده ای که بر لبانم نشسته 


و غمی که پشت مردمک چشمانم نی نی می کند....




شیدا

ثبت یه احساس(ناپرهیزی)


امروز آف کشیک شبم بود . از صبح تنها بودم خوابیدم ,بیدار شدم ,نشستم پای لپ تاپ ,کتاب خوندم ,فیلم دیدم,رفتم سر یخچال ,مثل همیشه غذاهای مانده از شب قبلو گرم کردم ,شاممو خوردمو رفتم تو اتاق که بخوابم . اتاق که چه عرض کنم هر طرف که سرمو بر میگردونم یه خاطره, یه یاد, یه گذشته ست که چه خوب باشه چه بد مزه ی تلخی میده . اومده بودم که بخوابم ولی همین وسایلی که گوشه ی اتاق انبار کردم نذاشت

بلند شدم لپ تاپو روشن کردم شروع کردم به نوشتن .....

اول از همه همین آیینه شمعدونی تو اتاق , تو اولین فرصت باید ترتیب نبودنشو بدم. اینکه هر روز پلک هام باز نشده چشمم بهش میافته یه چیزی تو قلبم مثل یه جسم تیز فرو میره ,نمی دونم جرا ولی هر روز همین حسو داره برام . بعدش ای جعبه ارایشم , چون که دوسش ندارم بعد 13 سال اینقدر تمیز و خوب مونده و اگه عاشقش بودم تا حالا صد بار خراب شده بود. هر وقت چشمم بهش میافته دقیقا روز خریدشو یادم میاد . از دست خودم عصبانی میشم چرا به حس خودم و نشانه ها اون روزها اهمیتی نمیدادم . چرااااااا....

انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا اتفاقها بیافته . کمد لباسهام ,چمدان های روی هم و کلی کارتون در سایز های مختلف که گوشه ی اتاق رویهم چیده شدن همه این وسایل نصفه نیمه جمع شده بهم میگن که اینجا یک مسافرم و یه روز نه چندان دور باید ازین خونه هم برم .....

 

پ ن : این داغ تنهایی مختاباد هم واسه ی خودش یه آلت قتاله هست


رسما میکشدت


به درگه خدا ببر شبی دل شکسته را

ازو بجو ازو بجو نیار حال خسته را...






زمین دهانش را به اندازه تمام انسان های شرم زده از عشق باز کرد 


و من همچنان به چشمان آسمان خیره گشته ام  


تا تو بیایی...



شیدا


برای دخترم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

....


در من کودکی هست
ایستاده بر بامِ خانه
با دست‌هایِ باز
با میل وحشیانه به پرواز
در من کودکی هست
نشسته بر لب حوضی‌ قدیمی‌
زیرِ پلک‌هایش موجی از
ماهی‌ و دریا و ساحلی حقیقی‌
در من یک کودک جسور
از تهِ تاریکی‌ خیز بر می‌دارد
در آغوش می‌گیرد
کسی‌ را که از تنهایی ترس دارد
کسی‌ را که اندوهِ چشم‌هایش را
هیچ کس دیگر ندارد
کودکی که هر شب وقتِ خواب می‌پرسد
گنبدِ به این کبودی
چرا من بودم و تو نبودی ؟


فیروزکوهی

دچار باید بود 


دلی که هوای آزادی دارد 


باید به پایش عشق بست ....





شیدا


دلگیرم از دست دلی که به پای هر لبخندی گیـــــــــر می کند....





شیدا




یادم باشد , همیشه روزگارم به یک پاشنه نمی چرخد 



هر روز دری تازه به روی تنهایی ام گشوده می شود ...



شیدا


جنگ





زمانی نه چندان دور


وقتی هنوز آلوده به پلیدی دنیا نبودیم


و دل هایمان معصومیتی کودکانه داشت 


در پس هر خنده سادگی را معنا می کردیم 


و تفاوت بین دوزخ وبهشت را نمی دانستیم


تمام لذتمان بازی جنگیدن های کودکانه بود 


گلوله هایی که صدای بنگ هایمان شلیک می شدند 


و کودکانی که دست ها برقلبشان تیر خورده , چه استادانه می مردند


و سربازی که اسطوره میشد برای نجات زخم خوردگان 


آن روز ها , می خندیدیم 


که بازی ,جنگ است 


زمان گذشت 


سال های بزرگسالی و شعور و بلوغ 


سال های فهمیدن ها و کم رنگ شدن معصومیت ها 


....


اکنون 


جهان را بنگر 


که چگونه دسته دسته انسان های دست بسته را 


برای لذت بازی مردن , میزنند


سرگرمی نفرت انگیزی 


که خود را  اشرف مخلوقات  می دانند 


آدمی ,  آدمیت 


انسانی , انسانیت 


خدایا .....!!!!!


چه به روز گار زمین آمده ست 


جنگ بازیچه ای ست 


برای ارضای امیالشان


و این نفرین دوزخ  است 


برای دل های آدمیان 


و ما شرمسار تاریخ مانده ایم 


تا همیشه .....




شیدا

92/3/3



حس زندگی


همین حس خوب بودنت 


هر چند که نباشی 


ضمانت می کند تا آخر عمر زندگی عاشقانه ام را 


همین شمعدانی های پشت پنجره


هوای بهار 


و جنگل شمال


همین تنهایی و سکوت 


دور از هیاهوی روز مره گی 


رفتن به خلسه طبیعت سبز 


و آرامشی که تا تک تک سلول هایم نفوذ میکند 


دیگر نه دلتنگ آمدنت هستم 


و نه بی تاب رفتنت 


چرا که با خیالت آرامم....!!!!


شیدا

92/6/5