این روز ها هیچ اتفاقی نمی افتد
نه عابرها زیر خورشید سوزان تابستان آواز میخوانند
نه احساس ها درین هوای شرجی و دم کرده میل به بیداری دارند
و نه حتی شاعر ها شعری از سر قافیه و ریف می گویند
دریا هم گرمازده شده و جان های نیمه جان آدم ها را کنار ساحل تف دیده اش بالا میاورد
انگار می خواهد تقاص تمام سردی سکوت و تنهایی شب هایش را از آدم ها بگیرد
زمین دل آشوبه گرفته ست
مزاج آسمان ملتهب است
و
زمان سست و سنگین و تنبل می گذرد
تنها بی حوصلگی ست که تکرار می شود
آدم ها در سایه یی اندک
خاطره های پس وپیش شده خود را مرتب می کنند
و به انتظار پائیز می مانند
تا شور را دوباره از نو شروع کنند
شیدا
93/5/25
چشمم که به گورستان میافته در ان واحد دو حس متفاوته که میاد سراغم . یکی اینکه این همه سنگ قبری که اینجاست یه زمانی یه ادمی بود شبیه من تو این دنیا با کلی غم و غصه و شادی و فراز و نشیب زنده گی که حالا نیست و هیچی ازش نمونده تو این دنیایی که یه روزی مثل همه ما آدمای زنده الانمون بود یه بغض که میاد بیخ گلوم می چسبه جوری که آب دهنمو باید مثل یه قلوه سنگ قورتش بدم .....
و یه حس دیگه ست شبیه یه شادی شیطنت بار که من هنوز جای اونا نیستم هنوزم روی زمینم هنوز دارم نفس میکشم هنوزم دارم با هر بدبختی و خوش یختی که هست زنده گی میکنم ...
ولی داستان قبر از مرگ حسابش جداست ...هیچ وقت نشده به سراشیبی یه قبر نگاه کنم و پشتم نلرزه یه عرق سردی رو تنم می شینه زبونم خشک میشه و بی اختیار جسم خودمو داخل قبر تصور میکنم ...
من با قضیه مرگ کنار اومدم ولی هیچ وقت نمی تونم با قضیه خاک سپاریو تدفینم کنار بیام ...
پ ن : فکر کنم یه گورستان واجب شدم ...من و شب و امام زاده عبدالله و یه عالمه آدم شبیه خودم در آینده ...
شیدا
93/5/16