11.

کاغذهای پراکنده رو از کف اطاق جمع و جور کرد ، روی میز و صندلی و کتابخونه اش دستمال کشید ، یه سری به سرویس بهداشتی زد و کمی آب روی روشویی و سنگ سرویس گرفت . با جاروبرقی افتاد به جون کف اطاقها و بخصوص اطاق خودش.چه خبر بود: قرار بود مهندس الهیاری (یکی از مهندسای معروف محاسب شهر ) بیاد خونه اش برای کنترل نهایی کار طراحی سوله . دو هفته زحمت شبانه روزی اش، تحمل غرغرهای سوگند ، انرژی گرفتن با حرفها و کارهای الناز ، استفاده از تمام مطالبی که خونده بود ، صدای قطع نشدنی کیبرد و خش خش کاغذ ، لیوانهای چای و قهوه که فقط وقتی شسته میشدن که دیگه لیوانی براش نمونده بود ، تمام اینا رو یه گوشه ی ذهنش بعنوان خاطراتی تلخ و شیرین انبار کرده بود.

طراحی سوله تمام شده بود و قرار بود مهندس الهیاری که بارها مهران براش کارهای مختلفی انجام داده بود و یه جورایی به مهران بدهکار بود ، بیاد برای چک کردن نهایی سوله.

**

الهیاری سرش رو از مونیتور برگردوند سمت صورت مهران :

-         تبریک میگم آقای مهندس !

فقط خوشحال بود ! یه حس خوب ! البته یه حس کوچیک هم قلقکش میداد : نکنه خیلی کار بزرگی نکرده و تمام مهندسایی که فارغ التحصیل میشن میتونن از این محاسبات بکنن ؟

مثل این بود که الهیاری ذهنش رو خونده بود ، چون گفت :

-         میدونید تو همین نظام مهندسی شهر خودمون ، چند تا مهندس هستن که یه تیر ساده هم نمی تونن محاسبه کنن ؟ اونوقت شما که هنوز دانشجویی تونستی سوله ی به این دشواری رو از پسش بربیای ...آفرین....

**

الهیاری رو که بدرقه کرد ، پرید سمت تلفن ، گوشی رو برداشت ، میخواست شماره ی الناز و بگیره و نتیجه رو بهش بگه ، میدونست که منتظره ، ولی مکث کرد : چرا اول به الناز ؟ باید اول به سوگند بگم ..اون همسرمه ، اونم میدونست که تاییدیه مهندس الهیاری رو امروز میگیرم و این یعنی اتمام کار ...پس اول به سوگند میگم...شماره ی خونه ی سوگند رو گرفت ، برخلاف انتظارش مادرش گوشی رو جواب داد ، وقتی مهران سراغ سوگند رو گرفت ، در کمال تعجب شنید ، که سوگند خرید داشته رفته بیرون !!!

شماره ی الناز رو گرفت ، هنوز زنگ اول کامل نخورده بود که الناز گوشی رو برداشت ، تقریبا جیغ زد:

-         چییییی شد ؟؟؟

-         (مهران زد زیر خنده ) : دختر ! نمیگی یکی دیگه باشه ، مگه هرکی زنگ بزنه اونجا ، من هستم ؟

-         نخیرم ! کالر آی دی داریم ، شماره ات رو دیدم ، بعدشم منتظر بودم...میگم : چییییی شد ؟

-         تایید شد ! الهیاری تایید کرد ...

دیگه زیاد چیز زیادی نمیشنید : فقط صدای جیغ و دادهای سوگند ، صدای دست زدنهاش ، سوت زدنهاش و کلی مسخره بازی که خستگی دو هفته کار رو از تن مهران کشید بیرون ...

-         باید جشن بگیریم مهران ...

-         جشن ؟ چه جشنی ؟ واسه چی ؟

-         خفه شو دیگه ! اولین کار محاسباتی شغل آینده ات رو انجام دادی ، باید شام بدی ...

-         (مهران خندید ) باشه حرفی ندارم .ولی میدونی که نمیشه شام بریم بیرون و منم دستپخت چندا....

-         (پرید وسط حرفش ) لازم نیست بریم بیرون ، من میام اونجا ، یه شام خوب درست میکنم  ، باهم میخوریم و کلی میگیم و میخندیم.هدیه ی من به تو هم میشه یه بطری...

-         (اینبار مهران پرید تو حرفش ) نه ! نه ! هنوز از اون بطری اون شبی مونده !لازم نیست ...

-         من بهرحال هدیه ام رو میارم...(تن صداش حالت غریبی به خودش گرفت و ادامه داد ) شاید بخوای با سوگند هم جشن بگیری ...

چقدر زنها موجودات عجیب و غریبی هستن ! چطور میتونن  با همچین دردی کنار بیان ؟ چطور میتونن برای خوش بودن معشوقشون با یکی دیگه ، پول خرج کنن ، زحمت بکشن و ... یعنی همه زنها همینطورین ؟ آخه چرا ؟

اینا افکاری بودن که ذهن مهران رو چند روز تمام به خودش مشغول کرده بود ولی جوابی براش نداشت. اصولا درگیر شدن تو این رابطه توسط الناز براش سوال شده بود . رابطه ای که میدونست انتهایی نداره. یا حتی از نظر عرف ، آخر و عاقبتی نداره. یه حالت بد و مزخرف میشد براش متصور شد و این که الناز تا آخر عمر مجرد بمونه و معشوقه ی پنهانی مهران باشه ولی ...مهران از شدت مزخرف بودن این تصور ، سرش رو چند بار به شدت تکون داد ، مثل اینکه میخواست این فکر رو از سرش بیرون بندازه.همین حرکتش باعث شد استاد روشهای اجرا ، بهش گیر بده :

-         شما ! پسر جان ! شما ! نه ! شما نه ! اون رفیقمون که داره یوگای گردن کار میکنه ! آهان بله ! بلند شو بابا جان !

مهران مطیعانه بلند شد ، دهانش رو باز کرد که عذرخواهی کنه ، ولی استاد نذاشت :

-         برو از بوفه ی دانشگاه ، یه چایی بگیر بیار برام...بدو بابا جان...

مهران وسط هرهر خنده های بچه ها ، در حالیکه لبخند رو لبش بود از بین همکلاسیهاش رد شد و رفت سمت بوفه ...خوبی ترم بالایی بودن اینه که استادها زیاد سربسرت نمیذارن و یه جورایی روت حساب دیگه ای میکنن تا بچه هایی که صفر کیلومتر میان تو دانشگاه...

لعنتی ! بوفه بسته بود ! حالا چیکار میکرد ؟ عادت نداشت کاری رو ناقص انجام بده ....یکم فکر کرد و رفت سمت آبدارخونه ی دانشکده ی فنی ! طبقه ی همکف ، انتهای سالن سمت چپ...آبدارخونه باز بود ، باید هم بازمی بود ، مش رحیم ، داشت چای می ریخت تو استکانها که ببره برای پرسنل اداری دانشکده ، مهران دست کرد جیبش و یه پونصدی گذاشت تو جیب پیرهن مش رحیم و یه استکان چای که تو یه نعلبکی جا خوش کرده بود با چند تا دونه قند وسط یه دستمال گرفت و برگشت سمت کلاس....

استاد روشهای اجرا ، که انتظار یه لیوان پلاستیکی یکبار مصرف با یه لیپتون بد طعم و چند تا دونه قند تو دست دانشجو ش رو داشت ، از دیدن این سیستم خوشش اومد...چای رو که گرفت ، ضمن تشکر گفت :

-         بعد از کلاس بمون باهات کار دارم.

-         چشم استاد...

 

یعنی استاد چیکارش داشت؟ تلاش کرد حواسش رو به حرفهای استاد جمع کنه ، چون میدونست اگر دوباره مچش رو بگیره دیگه به این راحتیا دست از سرش بر نمیداره و دیگه خبری از اون لبخند و مهربونی نیست و مهران به هیچ وجه دوست نداشت اون وجهه ای که از خودش تو دانشکده و جلوی همکلاسیهاش درست کرده بود بره زیر سوال ....با تمام کوششی که داشت میکرد ، فکرش رفت دوباره سمت شب و به اصطلاح جشنی که قرار بود با الناز بگیرن..اوندفعه نذاشت الناز علیرغم تمام حرارت و آتشی که در وجودش شعله ور شده بود ، بهش نزدیک بشه و همینطور  هم تونسته بود جلوی خودش رو بگیره ولی در مورد امشب حس خوبی نداشت... احساس میکرد الناز میخواد بیاد که بقول معروف کار رو تموم کنه...

-         اینجور موقع هاست که میگن ، طرف اومده که کار رو تموم کنه !!!!

از شنیدن جمله ای که تو ذهنش داشت چرخ میزد ، از دهن استاد ، تقریبا از جاش پرید ! یعنی چه ؟؟ چرا استاد داره این جمله رو گفت ؟ نکنه در عالم خیالش ، بلند بلند فکر کرده ؟ نگاهی  به اطرافش کرد : دو سه نفری که ته کلاس داشتن چرت میزدن ، یکی داشت تو جزوه اش  نقاشی میکشید ، بقیه هم به ظاهر یا داشتن گوش میکردن یا داشتن جزوه برمیداشتن ، پس مسلما کسی از محتویات ذهنی اش خبر نداشته ...حالا چرا استاد این حرف رو زده ...کمی به حرفهای استاد دقت کرد ، داشت در مورد نحوه ی تجهیز کارگاه میگفت و اشاره کرد به اینکه ورود یک پیمانکار ساختمانی به یک کارگاه با پرسنل کافی و تجهیزات مناسب به مثابه ی دادن این پیغام به سایر رقبا و کارفرماست که اومدم کار رو تمام کنم !....مهران خیالش راحت شد ولی ناگهان ، چیزی تو ذهنش جرقه زد ، مطلبی که مدتها قبل خوانده بود ، مطلبی به نام نشانه ها !

خیلی از آدمها هستن که بر اساس نشانه ها زندگی میکنن و  وجود نشانه ها رو در زندگیشون جدی میگیرن ، حالا این حرف استاد همزمان با این فکر که در مغزش داشت میچرخید ، آیا میتونست یه نشونه باشه ؟

نمیدونست ! باید یادش بیاد کدوم کتاب یا مقاله بوده و دوباره برگرده و یه نگاهی بهش بندازه ...البته اگر تا شب فرصتش رو پیدا میکرد..حالا اصلا گیرم که نشانه باشه ، چیکار میتونست بکنه ؟ مهمونی دونفره اشون رو کنسل کنه ؟ به الناز بگه طرفش نیاد ؟ چیکار میتونست بکنه ؟

هیچی .... دقیقا هیچی....کلاس تمام شد..بچه ها بیرون رفتن و مهران صبر کرد تا کلاس خلوت شد و کیف دستیش رو برداشت و رفت سمت میز استاد که ببینه باهاش چیکار داره ...

ادامه دارد...

پی نوشت : هفته ای دو الی  سه بار حداکثر بیشتر این دو تا وبلاگ بروز نمیشن ...ممنون از اینکه دراین مدت بیخبری ،همراهم بودین...دوست حقیقی رو میشه از اینجاها تشخیص داد...افتخار میکنم به بودنتون...به تک تکتون...

تبریک سال 1394 و اعلام ادامه خزعبلات

امیدوارم سال 1394 سالی باشه که همه آرزوش رو داشتیم و امیدوارم همه ی دوستای خوبم به بهترین چیزایی که ممکنه براشون تو این سال جدید برسن ...


از این هفته این وبلاگ مجددا آغاز بکار خواهد کرد..


بابت تاخیر بی توضیح و بی اعلام قبلی ، پوزش فراوان می طلبم...

10.

هنوز بوی عطرش رو میشد تو اطاق حس کرد. بوی شیرین عطری که با بوی و**یسکی قاطی شده بود. سرش گرم شده بود. بنظرش میرسید که هنوز الناز تو اطاقه و داره حرف میزنه. سنگینی نگاه های الناز رو هم هنوز حس میکرد. چند بار چشمهاش رو از روی پوست سفید سینه و پاهای الناز دزدیده بود ؟ نمی دونست. ولی این رو میدونست که خوب مقاومت کرده بود. مدتها بود که م**ش*روب نخورده بود  و به اصطلاح بدنش پاک بود ، الناز اومده بود با یه بطری و*یسکی خوب و دعوت به نوشیدن بعنوان آخرین خواهش دوستانه ، شایدم عاشقانه. مردد مانده بود . نوشیدن رو همیشه بخاطر رها شدن اش دوست داشت و صحبتهای خوب و گرم بعدش . بهمین خاطر بیشتر از خود نوشیدنی ، همراه نوشیدن براش مهم بود. سوگند بعد از نوشیدن همیشه  یه بد مست بی ادب بود و تنها کاری که بعد از نوشیدن زیاد و بی حد و اندازه ازش برمیومد ، یا س**ک*س بود یا بالا آوردن یا خوابیدن . اونم نه خوابیدنی که تو بشینی و از دیدنش تو خواب لذت ببری ، نه ! از اون خوابیدنهایی که ..... ولش کن !

حالا الناز بود و لیوانهایی که صدای تیک ظریف بهم خوردنشان ، باعث میشد کمی سکوت کنند و بعدش دوباره صحبتهاشون رو پی بگیرن. از همه جا ، از همه چیز ولی نه از همه کس ! دلیلی نداشت که بخوان از کسی صحبت کنن ، دلیلی نداشت بخوان زندگی کسی رو بریزن وسط ، قطعه قطعه اش کنن و دوباره سرهمش کنن. چه دلیلی داشت که مهران بخواد از همسرش بد بگه و چه دلیلی داشت که الناز بخواد دوباره بگه که عاشقشه و دوستش داره. نه بخاطر اینکه مثلا کارش تو تختخواب خوبه یا بخاطر اینکه خوب بهش پول میده یا اینکه از نظرش اون یه طناب نجاته واسه فرار از خونه ی پدری . نه ! الناز همینطوری خواسته بودش. حتی با اینکه میدونست رسیدن بهش محاله. حالا رسیدن رو چی معنی کنی ، بماند. برای مهران رسیدن فقط به کلمه ی ازدواج ختم نمیشد. لفظ رسیدن فقط به تختخواب خلاصه نمیشد. گرچه که س*کس عاشقانه رو بزرگترین لذت دنیا میدونست ولی نمیتونست رسیدن رو تو یه ترکیب یک متر و نیم در دو متری رنگی از چوب و پارچه و پنبه ، زیر دو تا پتو خلاصه کنه ! شاید رسیدن رو باید برای هر رابطه ای تعریف کرد . مثلا برای یه عشق یکطرفه ، رسیدن میشه ، اطلاع معشوق از عشق ، عاشق و جواب مثبت به اظهار عشق . یعنی یه جورایی دو طرفه کردن یه جاده ی یه طرفه.....شایدم مثلا باید....؟؟!!

 دیگه خیلی داشت نشخوار فکری میکرد . از جاش بلند شد که آبی بصورتش بزنه و بشینه پای کارهاش..وارد دستشویی شد ، شیرآب رو باز کرد و کف دو دستش رو پر از آب کرد ، خم شد روی کاسه ی چینی سفید دستشویی و صورتش رو توی آب جمع شده تو دستهاش نگه داشت. آب سرد بود و کمی سرحالش آورد. وقتی سرش رو بالا آورد ، روی لبه ی آینه ی دستشویی کنار لیوان مسواک و خمیر دندونش ، یه بسته ی مکعب شکل کوچیک که یه پاپیون قرمز روش خورده بود توجه اش رو جلب کرد !

یادش نمیومد این بسته رو اینجا گذاشته باشه یا اصلا این بسته مال کی بوده. شاید مال شایان بوده باشه ولی کسی از دوستای شایان نبود که بخواد بیاد اینجا و بهش کادو بده و تازه اونم بزاره رو آینه دستشویی. یه لحظه مردد بسته رو نگاه کرد. یه دفعه یادش اومد که قبل از اومدن الناز ، خودش دستشویی رو تمیز کرده بود و حتی روی آینه و لبه ی آینه رو هم یه دستمال کشیده بود و خوب تمیزش کرده بود و اونموقع خبری از این بسته نبود .پس کار الناز بوده ! چرا بسته رو به خودش نداده ؟ چون مطمئن بوده که مهران ردش میکنه و امکان نداره ازش چیزی قبول کنه. بعضی وقتها یادگاری هاست که آتش زیر خاکستر رو روشن میکنه ، بعضی وقتها یادگاری هاست که بغض ات رو باز میکنه .

پاهاش رو انداخت روی میز ، فرو رفت تو چرم صندلی ، بسته ی مکعبی شکل با روبان قرمزش تو دستش سنگینی میکرد. وزن بسته چیزی نبود ، وزن محبت پشت بسته براش سنگین بود. احساسی که مثل ماشین توی یه جاده ی یه طرفه داشت شتاب میگرفت و راننده میدونست که پل سرراهش مدتهاست شکسته و ریخته . یعنی ته کار ، درّه بود !

صدای زنگ تلفن از جا پروندش. فیروز بود ، یکی از همکلاسی ها که گهگاه سری بهشون میزد و اغلب تو دانشگاه باهم بودن.یه پسر خوب، خنده رو و خواستنی .با سادگی خاص اهالی شهرهای کوچیک و طنزهای گفتاری که چاشنی اش لهجه ی محلیه فیروز بود.بعد از احوالپرسی های معمول فیروز گفت:

-         فکر میکنی بتونی از عهده ی طراحی یه سوله ی صنعتی بر بیای ؟

-         شاید ... چطور؟

-         من میتونم کار طراحی اش رو بگیرم ولی طراحی اش رو نمی تونم انجام بدم.میتونی انجامش بدی تا کار رو بگیرم؟

کمی مردد بود ، ولی یه چیز رو میدونست ، این طراحی بقدری براش مشغله ی ذهنی درست میکرد که میتونست ساعتهای متوالی از روز رو به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکند و جدای از درآمدی که این طراحی داشت ، محک خوبی بود برای حاصل مطالعات گسترده ای که در این زمینه داشت. پس گفت :

-         فقط یه مساله باقی می مونه . مهر نظام مهندسی اش رو چیکار کنیم؟

-         میدم پسر داییم مهر بزنه. اون حله. تو فقط بگو انجامش میدی یا نه؟

-         آره. هستم.

گوشی رو که گذاشت ، اضطراب سرتاپای وجودش رو گرفت : برای چی همچین کاری رو قبول کردی؟ مگر تا حالا سوله طراحی کردی که اینقدر به خودت مطمئنی ؟ مگر تو دانشگاه چیزی بهت در این مورد درس دادن ؟ به چی تکیه کردی ؟ به این هفت هشت جلد کتاب طراحی اضافه ای که خودت خوندی ؟ اصلا تو بلدی اتصالات پیچ مهره ای طراحی کنی؟ اگر طرف سوله رو ساخت و سازه ایستا نبود آوار شد رو سر ملت چی ؟

چند بار رفت سمت تلفن که به فیروز زنگ بزنه و انصرافش رو بهش اعلام کنه ولی خود درگیری مانع میشد : اینهمه زحمت کشیدی و کتابهای سنگین اضافه بر مباحث درسی ات خوندی ، واسه چی پس ؟ اینهمه یادداشت برداری کردی از کتابها واسه کی ؟ تمام مثالها و مسئله های کتابهایی رو که خوندی بارها و بارها خودت حل کردی واسه همین وقتها دیگه. از چی میترسی؟ نهایتش اینه که اگر احساس کردی از کارت راضی نیستی ، اصلا دفترچه ی محاسبات رو ارائه نمیدی و میگی نتونستم آقا !

اما... اما .... یه دانشجوی مقطع کارشناسی عمران نهایت طراحی اش میشه پروژه درس فولاد و بتن اش که میشه یه ساختمون ساده ی 4 طبقه ! نه یه سوله ی صنعتی ... عجب غلطی کرده بود ها ! نباید اینطوری شیرجه میزد تو کاری به این سنگینی ...

توانایی تحمل مسئولیت و عواقب ناشی از محاسبات اشتباه تو این کار رو نداشت....

سریع گوشی تلفن رو برداشت و شماره ی خونه ی فیروز رو گرفت. چند تا بوق آزاد ، که براش به اندازه ی یه عمر طول کشید ، صدای  یه مرد که در ثانیه ی اول خوشحالش کرد ولی زیاد طولی نکشید که فهمید همخونه ی فیروز داره بهش میگه که فیروز رفته بیرون و گفته شب هم نمیاد. کجا رفته ؟ نمی دونست.

وقتی تلفن رو قطع کرد ، شروع کرد به دلداری دادن خودش : شاید فیروز داره میاد اینجا تا شام رو پیش هم بخوریم و شب هم بمونه، وقتی اومد بهش میگم که قبول نمی کنم و خودم رو راحت میکنم. تازه اگر هم شب نیومد اینجا ، فردا پیداش میکنم و بهش میگم که نمی تونم انجامش بدم و خلاص ....

با این فکر آروم شد. تلفن رو برداشت و به سوگند زنگ زد . بعد  از احوالپرسی های معمول ، ماجرا رو بهش گفت. طبق انتظارش سوگند بهش گفت که اصلا نباید وارد همچین کاری میشده و اگر کار رو خراب میکرده ، چطوری میخواسته ضررهای ریالی کار رو جبران کنه ؟ لطف کنه و دیگه از این ریسک های تخماتیک (دقیقا همین اصطلاح !) نکنه !...وقتی گوشی رو گذاشت ، به فکر فرو رفت که چرا همیشه صحبت هاشون با سوگند حول سه محور : پول ، س**ک*س و "الان کجایی" می چرخه ؟ واقعا حرف دیگه ای نداشتن که با هم بزنن؟ یعنی ازدواج اینقدر زود عشق رو مستهلک میکنه؟ یعنی وجودش ، احساساتش و افکارش اینقدر بی اهمیته برای سوگند ؟ یا اینقدر بی ارزش هستن که باید در آخرین مراتب اولویت قرار بگیرن ؟ یعنی اصلا مهم نیستن ؟ آیا زوج های دیگه هم همینطور هستن ؟ آیا انتظار بیجایی داشت از سوگند ؟ یادش نمیومد که سوگند   آخرین بار کی  از احساسش ، دیدش به وقایع و سایر موارد باهاش صحبت کرده بود ؟ اصلا صحبت کرده بود ؟ اصلا به این چیزا فکر میکرد ؟

یه چیز رو میدونست : وقتی میگفت وای چه برف قشنگی ، سوگند میگفت : اووف ! چقدر هوا سرده ! باید یه پالتوی جدید بگیرم. وقتی میگفت سوگند فلان کتاب رو بخون ، جواب میداد : تو هنوز نمیدونی من وقتی کتاب میخونم سرم درد میگیره ! وقتی بهش میگفت شاید چشمات ضعیفه ! برو دکتر ! میگفت : نه ! کلا از کتاب بدم میاد ! (یعنی واقعا میشه کسی باشه که از کتاب بدش بیاد ؟؟؟ ) .... وقتی احساس خودش رو با سوگند مقایسه میکرد ، میدید که داره یه حس تعلق خاطر رو با یه حس تصاحب قوی ، مقایسه میکنه ! هیچوقت این دو تا کنار هم جمع شدنی نبودن ! تصاحب شامل همه چیز بود : کجایی؟ چیکار میکنی ؟ چرا این کار رو میکنی ؟ حق نداری اون کار رو بکنی و در نهایت : من همسرتم و در تاریک ترین و خصوصی ترین زوایای ذهن و قلبت هم باید سرک بکشم و ازش مطلع باشم . یعنی سوگند شکاک بود ؟ بهش شک داشت ؟ ولی....میشه با یه آدم شکاک زندگی کرد؟

تلفن که زنگ خورد ، خوشحال شد : حتما فیروز بوده که پیغامش رو از همخونه اش گرفته و بهش زنگ زده !.... ولی اشتباه میکرد : الناز بود !

پرسید :

-         هدیه ات رو باز کردی ؟

-         نه هنوز! چرا این کار رو کردی ؟ چرا اونجا گذاشتیش ؟ نمی گی میفتاد تو توالت و هدیه ات به گه کشیده می شد؟ (خندیدن ، جفتشون ، سرخوش و بی غل و غش ! چقدر این خنده ها میچسبید ! بدون هیچ دلخوری یا انتظار خاصی )

-         دلم میخواست یه یادگاری کوچیک ازم داشته باشی...همین ....چون میدونستم قبول نمیکنی گذاشتمش همونجا که مجبور شی برش داری...

-         لطف کردی ! واقعا ممنونم !

-         حالا چرا بازش نکردی ؟ نکنه میخوای پسش بدی بهم ؟

-         نه ! حقیقتش یه ماجرایی پیش اومده که حسابی ذهنم رو درگیر کرده بود و تا همین چند دقیقه پیش مشغولش بودم.

-         میشه بپرسم چه ماجرایی؟ البته اگر دوست داری بگو...

جریان رو کامل براش تعریف کرد. فقط قسمت سوگند و نظر مخالفش رو نگفت براش. دلش نمیخواست از همسرش بدگویی کنه. احساس میکرد اگر سوگند اخلاق بدی داره باید مثل یه راز بین خودش و سوگند باقی بمونه. بالاخره هرچی باشه اونا باهم تشکیل یه خانواده رو میدادن.صدای جیغ اعتراض گونه ی الناز از جا پروندش :

-         دیوونه ! چرا کنسل اش کردی ؟ این بهترین فرصت واسه توئه ! تو از پسش برمیای !

-         هنوز که کنسل اش نکردم ولی الناز جان میدونی چقدر این کار سخته ؟ گند میزنم و آبروی خودم و فیروز و پسر دایی اش رو میبرم.کار من نیست.

-         خفه شو ! دقیقا چون کارش سخته ، کار توئه ! پسر عموی من هم مثلا داره عمران میخونه ، یه دونه از کتابهایی که تو قفسه ی کتابهای تو هست ، اون نداره. حتی اسمشون رو هم نشنیده . تو اینهمه زحمت کشیدی و وقت و انرژی گذاشتی پای این مباحث . الان وقت استفاده از اونهمه زحمته. من مطمئنم که میتونی انجامش بدی.

-         ممنونم که اینقدر من رو قبول داری ولی میدونی اگر اشتباهی تو محاسباتش بشه ، چی میشه ؟ کلی پول و هزینه ی ساخت از بین میره...بچه بازی نیست که بعدش بیای بگی ای وای ! ببخشید اشتباه کردم!

-         بله ! بچه بازی نیست ! اگر بچه بازی بود که به تو نمیدادن ! تو آدم کارهای بزرگی ! ...(یه لحظه مکث کرد ، مثل این بود که داشت فکر میکرد ) ...ببین ! من چند دقیقه دیگه بهت زنگ میزنم ...هیچ کاری نکن تا من بهت زنگ بزنم ..اصلا جواب تلفن رو هم نده...باشه ؟ قول میدی ؟

-         میخوای چیکار کنی ؟

-         خواهش کردم مهران ! لطفا هیچ کاری نکن تا من دوباره باهات تماس بگیرم.قول میدی؟ خواهش میکنم ازت ...

انرژی و شور و شوق تو صداش موج میزد. مثل این بود که خودش قراره مهندس محاسب بشه. خودش قراره این کار رو انجام بده و از نتیجه اش لذت ببره. در مقابل همچین آدمی چیکار میتونید بکنید ؟

-         باشه ! قول میدم هیچ کاری نکنم تا تو زنگ بزنی دوباره. خوبه ؟

-         فدای تو بشم ! مرسی..فعلا بای....

-         خدا نگهدار...

طبق معمول : ادامه دارد ....

پی نوشت اول :

در پاسخ دوستی که گفته بود : کاش از اول اینهمه دختر تو زندگی اتون راه نمیداد که ....

دوست عزیز ! من اگر کسی رو تو زندگیم راه دادم ، بعنوان یه دوست ساده راه دادم. مثل دوستی دو تا پسر باهم ، یا دوستی دو تا دختر باهم. یعنی ورای مرزهای جنسیت ، ورای مرزهای تن ...خواستم که دوست باشیم. نه دوست *دختر یا دوست *پسر...در ضمن اگر حین مرور این وبلاگ سوالی براتون پیش اومد که چرا آدمها بعد از ورود به زندگی این بابا ، بهش وابسته ی عاطفی میشدن ، دلیلش خیلی ساده اس : شکم و زیرشکم به ترتیب آخرین و یکی مونده به آخرین اولویتهای زندگیم بودن. تو یه رابطه ی دوستی هیچوقت دنبال بردن طرف به تختخواب نبودم . همیشه روح و روان و احساسات دوستم رو دیدم و همیشه شنونده ی حرفهاش بودم و تلاش کردم از دردهاش کم کنم ، بی هیچ چشمداشتی کمکش کنم ، بی هیچ هوسی در آغوش بگیرمش و بی هیچ قصدی حتی ببوسمش....همین چیزها باعث میشه که محبت و احساسی بوجود بیاد که بعضی وقتها شدت گرفت ، بعضی وقتها در نطفه خفه شد ، بعضی وقتها مسیر زندگیم رو عوض کرد و بعضی وقتها زخم شد ، ضربه زد و خاطراتش موند.... همین...

پی نوشت دوم : برای بار آخر بگم : اگر اینجا تعریفی از مهران میخونید ، اولا در حالت نقل قول از دیگرانه ( خود شیفته نیستم ، چون میدونم عددی نیستم ) دوما در مقابل یک تعریف ،حداقل سه چهار تا انتقاد جدی و عیب و ایراد براتون لیست میشه . پس لطفا نگید که این بابا چقدر سر خودش معطله !

پی نوشت سوم : موهبتهای خداوند همیشه یه شکل و یه جور نیستن ، بعضی وقتها پوله ، بعضی وقتها موفقیت تحصیلی یا کاریه ،بعضی وقتها سلامتیه، بعضی وقتها یه عشقه و بعضی وقتها یه دوست خوبه.

پی نوشت چهارم : این متن بدون ویرایش و فقط با یکبار تایپ اینجا گذاشته شده ، پیشاپیش بابت اشتباهات تایپی و نگارشی احتمالی عذرخواهی میکنم....(خودتون درستش کنید دیگه !)

اطلاعیه

تصمیم گرفتم که یه سری مطالب متفاوت، از نشخوارهای جویده و نیم جویده ی مغزیم گرفته تا حال و احوال روزهام و حتی نظراتم درباره ی دوستانم (واقعی و مجازی )  رو بصورت گهگاه در وبلاگ قدیمی ام یعنی سی سالگی با آدرس www.30-salegi.blogsky.com  قرار بدم... حضورتان مایه سرافرازی ست....اینجا همچنان به قوت و نظم خودش باقی ست....

9.

بعضی وقتها نمی خوای به کسی ضربه بزنی ، نمی خوای اون شعله ی زنده ی توی چشماش ، توی قلبش و توی وجودش رو خاموش کنی ، ولی مجبوری . این جور وقتها پرده ی خاکستری ای که روی چشمای طرف ، ظرف یه ثانیه کشیده میشه رو تا مدتها نمی تونی از ذهن ات پاک کنی. آرزو میکنی کاش میشد بجای این کار ، میتونستی طرف رو بگیری بزنی ،  اینطوری ممکنه درد فیزیکی اذیتش میکرد ولی مطمئن بودی که فقط جسم اش رو داغون کردی ، نه روح و روانش رو . جای زخم روی تن خوب میشه ولی زخمی که روی روح هست ، نه ! حداقل به این سادگی ها خوب نمی شه.

الناز (حشمت خواه ) به مدت هشت ماه تمام شاگردش باقی موند. فتوشاپ یاد گرفت ، دوره ی کارل رو گذروند. اتوکد و نرم افزار ویرایش فیلم ادوب پریمیر رو هم آموزش دید. حتی به بهانه ی آموزش اصول استفاده از اینترنت سه جلسه ی دیگه هم اومد و ارتباطش رو حفظ کرد. ولی آخرش چی ؟

از همون اوایل دوره ی فتوشاپ ، الناز حشمت خواه ، علاقمندی اش رو به شکل شوخی های ظریف و کوچیک ، زل زدن به چشمهاش و تلفنهای گاه بیگاه و بی دلیل نشون میداد. هرچقدر پیشتر میرفتند ، مهران خودش رو عقب میکشید و الناز جلوتر میومد. مثل این بود که این عرضه و عدم توجه رو دوست داشت ! وقتی الناز راه را بسته دید ، به حربه ی قدیمی ولی کارسازی روی آورد که در طول زمان کارآیی خودش رو نشون داده بود : جلب توجه فیزیکی ! لباسهاش هر جلسه بازتر ، کوتاهتر و عریان تر میشد . تا جایی که مهران اعتراض کرد و قضیه به همین جا ختم شد. مهران چند باری تصمیم گرفت که کلاسهای الناز رو منحل کنه و قید پولش رو بزنه و وقتی که موضوع رو به الناز اعلام کرد ، با خواهش و التماس روز افزون الناز روبرو شد. مهران خودش هم نمیدونست از چی میترسه ؟ از اینکه به الناز وابسته بشه یا الناز بهش وابسته بشه ؟ نمی دونست . شاید هم هردو.

الناز کم کم راهش رو به خونه ی ساکت و دنج مهران باز کرد. پنج شنبه ها که روز کلاسش بود ، یک ساعت زودتر میومد و براش غذا آماده میکرد ، خونه رو مرتب میکرد ، ظرفها رو میشست. علیرغم مخالفتهای شدید مهران که گهگاهی هم کار به دعوا میکشید و حتی یکبار قید کلاس رو زد و الناز رو بیرون کرد از خونه ، اما الناز کار خودش رو میکرد !  الناز مثل گربه بود ، از هرجایی ولش میکردی روی پاهاش زمین میومد . یه جورایی نه حالیش نبود. وقتی که متوجه شد مهران به عنوان یه مربی ، علاقمند به دیدن پیشرفتش در زمینه ی گرافیک و نرم افزارهای گرافیکیه ، با پشتکار فوق العاده ایه که حتی مهران رو هم تعجب زده کرد ، عقب موندگیهاش رو جبران کرد و طرحهایی میزد که مهران گاهی شک میکرد که کار خودش باشه . ولی در نهایت فهمید که این هم یه راه برای بیشتر نزدیک شدن بهشه. نمی تونست بگه که از توجهی که الناز بهش نشون میده بدش میاد . اصلا مگر کسی هم تو دنیا هست که از اینکه مورد توجه و محبت قرار بگیره بدش بیاد ؟ ولی نمیخواست این توجه و محبت کار دست الناز یا خودش بده . دلش نمیخواست الناز ضربه بخوره .

وقتی که تصمیم گرفت که بخاطر اینکارها به الناز تذکر بده ، متوجه شد که تمام این کارها و توجه ها و محبت ها زیر یه پرده ی نازک و لطیف از احترام و حیا خوابیده . الناز هیچ حرف یا عملی ازش سر نزده بود که مستقیما به موضوع اشاره ای داشته باشه و این کار رو سخت میکرد. میتونست در جواب حرفهای مهران ، یکی از اون خنده های بلندش سر بده که : توهم داری  مثل اینکه ؟ من فقط بعنوان یه دوست ساده این کارها رو برات کردم و نه بیشتر !

فکر کردن به همچین جوابی براش مثل شکنجه بود. بنظرش رسید باید صبر کنه تا الناز یه حرکت عمقی تر بکنه . اینطوری میتونست مطمئن بشه و مطمئن بهش بگه که کارش اشتباهه و آینده ی این رفتارها هیچی نیست. ولی معلوم هم نبود که الناز واقعا علاقه ای بهش داشته باشه ، چون میدونست که مهران عقد کرده و در حال حاضر متاهله .شاید هم واقعا حرکاتش دوستانه بود. وقتی به موضوع از این زاویه نگاه میکرد ، کاملا سوگند زیرسوال میرفت. چون سوگند هروقت که احتیاج به س**ک***س داشت و امکانش تو منزل پدریش نبود ، میومد اونجا. اغلب هم دست به سیاه و سفید نمیزد . دقیقا مثل یه مهمون ! پس اگر کارهای الناز دوستانه بود ، کارهای نکرده ی سوگند بعنوان همسرش رو باید به چه حسابی میذاشت ؟ اصلا مگر چیزی هم بود که بخواد به حساب بذاره. در نهایت تصمیم گرفت که صبر کنه . صبر گاهی معجزه میکند.(به این جمله ایمان دارم )

بالاخره اون روزی که منتظرش بود رسید . الناز به محض اینکه اومد داخل ، پالتو و شالش رو درآورد و به چوب لباسی اطاق آویزون کرد . یه پلیور زرشکی خوشرنگ پوشیده بود و موهاش رو برده بود پشت سرش و بسته بود. لبها و ناخن هاش همرنگ پلیورش بودن و یه شلوار استریج تنگ پوشیده بود. برخلاف روزهای قبل خیلی ساکت بود. صورتش رو برگردوند سمت پنجره ی بزرگ و سراسری اطاق که پرده هاش کنار بودن و تمام پشت بامهای پوشیده از برف اطراف رو نشون میداد ،مثل این بود که داشت تو خواب حرف میزد :

-         ناهار خوردی؟

-         (مهران ، خط سیر نگاهش رو دنبال کرد : ) اوهوم ! خوردم.

الناز بلند شد و رفت کنار پنجره ! (مهران صدبار گفته بود که این کار رو نکنه ، چون از تو کوچه پیدا بود و همه ی اون محل میدونستن که طبقه ی دوم خونه ی فلانی ، دو تا دانشجوی پسر نشستن ! ) خیره شد به درخت خرمالوی توی حیاط که شاخه هاش زیر برف خم شده بود. هنوز دو سه تا دونه خرمالوی نارنجی روی شاخه های بالایی بودن . مهران میدونست که احتمالا خوردنی نیستن. الناز با حسرت به خرمالوها نگاه کرد :

-         نتونستی یکیشون رو برای من بکنی ؟

-         نه بابا ! مگه میشه ؟ اون بالا دست کسی نمیرسه ! اگر میرسید از من و تو زرنگ تر هستن که ترتیبش رو بدن.

-         آره ! از من زرنگ تر زیاده .(مثل این بود که داره با خودش حرف میزنه !)

تا حالا اینطوری الناز رو ندیده بود . نمیدونست چی پیش اومده بود ؟ دلش نمیخواست الناز این حال رو داشته باشه.رفت کنار پنجره ، پیش الناز که حالا پشتش رو کرده بود به شیشه و نشسته بود روی لبه ی پنجره و داشت جورابهای پشمی اسپرت اش رو نگاه میکرد . نشست کنارش لبه ی پنجره و نگاهش کرد:

-         چیزی شده ؟ خوبی ؟

الناز سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد. ولی صورتش و حال و احوالش چیز دیگه ای رو نشون میداد ، پس :

-         مطمئنی خوبی؟

الناز یه دفعه بلند شد ، مثل کسی که برق گرفته باشدش ! رفت سمت کیف دستیش و یه سی دی بیرون آورد و برگشت سمت میز کامپیوتر ، سی دی رو گذاشت توی درایو و یه چیزی رو کپی کرد داخل کامپیوتر. شاید اگر روزهای معمولی بود مهران بخاطر اینکارش ، حسابی دعواش میکرد. خیلی حساس بود روی سیستم اش و اینکه چی توش کپی میشه ، کجا کپی میشه ، اصلا ارزشش رو داره یا نه . ولی مهران کل داستان رو فقط با یه نفس عمیق زیر سبیلی رد کرد.الناز در حالیکه داشت برنامه ی پخش موسیقی رو باز میکرد و فایلی رو که آورده بود بارگذاری میکرد گفت :

-         این آهنگ جدیده رو شنیدی ؟ دو تا خواننده ی جدید خوندن ، محسن چاووشی و یکی دیگه . خیلی گل کرده آهنگشون. منکه مرتب دارم گوشش میدم. خیلی قشنگه.

پلیر شروع کرد به پخش آهنگ . اینو میشد از رقص نور اکولایزر فهمید ولی صدا پخش نمیشد . الناز خم شد زیر میز و اسپیکرها رو روشن کرد...

یه صدای خشن ولی دوست داشتنی پیچید تو اطاق

سرگرمی تو شده بازی با این دل غمگین و خسته ام

و .....

آهنگ غمگینی بود ولی دوست داشتنی.....مهران از فاز آهنگ بیرون اومد و به حرکات الناز دقت کرد. النازی که الناز همیشگی نبود. بنظر میرسید تمام متن ترانه رو حفظ باشه و حتی بالا و پایین های آهنگ رو هم بلد بود.....آهنگ دو سه بار تکرار شد و  هیچکدوم از حالتهای الناز از چشم مهران مخفی نموند. حتی قطره اشکی که نتونست کنترلش کنه و کاغذهای A4 روی میز رو لکه دار کرد.......بعد از چند دقیقه الناز خودش رو جمع و جور کرد و با لبخندی که فقط ظاهر لبخند همیشگی اش رو داشت گفت :

-         خب ! احساساتی شدن بسه ! بریم سر کلاس استاااااااااااد !( همیشه این کلمه رو با تاکید روی الف دوم میگفت و یه جورایی شوخی میکرد )

مهران میدونست که الناز ، الناز همیشگی نیست ولی قبول کرد که کلاس شروع بشه. نیم ساعت اول خوب پیش رفت . گرچه که مهران مجبور شد دو تا مطلب ساده رو چند بار توضیح بده ولی در مجموع اون حجمی که در نظر داشت رو تدریس کرد. وقتی بلند شد که بره چایی بیاره بعنوان استراحت وسط کلاس ، الناز برخلاف دفعات قبل اصلا اصراری برای ریختن چایی نکرد و سرجاش نشست. مهران هم بلند شد و رفت سمت آشپزخونه. بهرحال وظیفه ی اون بود که پذیرایی کنه نه الناز ! فنجونهای چای رو مرتب کرد توی سینی و ظرف بسکویت رو هم گذاشت توی سینی و برگشت سمت اطاق. وسط هال رسیده بود که دوباره صدای آهنگ قبلی رو شنید. واقعا مثل این بود که الناز عاشق این آهنگ شده بود. رفت داخل و سینی رو گذاشت جلوی الناز . نشست روی صندلی خودش. فنجونش رو برداشت و به الناز هم تعارف کرد. الناز اول کمی مکث کرد و وقتی فنجونش رو برداشت ، آشکارا دستش میلرزید ! مهران نگاهش کرد:

-         خوبی تو ؟ چت شده امروز ؟

الناز فنجونش رو گذاشت روی میز و دستهاش رو تو هم گره کرد.سرش رو پایین انداخت و با پاش شروع کرد به بازی با ریشه های سفید فرش کف اطاق ! مهران هم فنجونش رو گذاشت روی میز و دوباره سوالش رو تکرارکرد. الناز همینطور که سرش پایین بود گفت :

-         مهمه برات واقعا ؟

-         البته که مهمه ! اگر نبود که نمی پرسیدم !

الناز سرش رو بالا آورد و نگاهش کرد . صاف توی چشماش نگاه کرد. پشت مهران لرزید . احساس کرد که دهانش گس شده و گلوش سنگین شده . الناز مکث کرد دوباره ولی چشم از چشم اش برنمیداشت. مثل این بود که داره حرفش رو مزه مزه میکنه .مهران تقریبا خشکش زده بود . آهنگ لعنتی هم مرتب و پشت سرهم داشت پخش میشد. یادش اومد که جایی در مورد تاثیر موسیقی در بروز احساسات و ترشح آدرنالین یه چیزایی خونده بود ولی کجا و چی اش رو یادش نمیومد. تمام وجود الناز شده بود دوتا چشم که حالا کمی هم خیس بنظر میرسید. حتی پلک هم نمیزد. مهران تقریبا خشکش زده بود. شاید پدر الناز فوت کرده بود ولی... غیر منطقی بود . چون شهر کوچیک بود و بالاخره مهران میفهمید . درثانی اگر پدرش فوت کرده بود ، قرمز نمی پوشید و امروز هم پنجشنبه بود و مسلما باید با خانواده اش میرفتن سر مزار پدرش. میدونست که پدر الناز بیماری قلبی داره و الناز خیلی نگرانش بود. شاید همین بود ! مهران دهانش رو باز کرد که :

-         بابا حالشون خو.... ( الناز دستش رو از روی میز بلند کرد و دست چپ مهران رو که رو حالا خالی از فنجون چای بود ،  گرفت ، دست دیگرش رو هم حامل کرد و دست مهران رو بشدت فشار داد ، دستش رو بالا آورد ، بوسید و گذاشت روی صورتش و بعد چشمهاش ! چشمهایی که دیگه طاقت نیاوردن و آروم آروم اشک ریختن ! )

مهران ترجیح داد ساکت بمونه و اجازه بده الناز خودش حرف بزنه..... چند دقیقه اش گذشت. الناز دستش رو رها کرد و بلند شد که لباس بپوشه و بره. مهران بسرعت از جاش بلند شد :

-         کجا ؟ چرا حرف نمیزنی ؟ کلاس ات رو هم نصفه گذاشتی...معلوم هست تو امروز چته ؟ واسه بابات اتفاقی افتاده ؟

-         نه ! بابام خوبه.(دکمه های پالتوش رو بست ، شالش رو برداشت و سرش کرد )

مهران کیفش رو برداشت و تو دستش نگه داشت:

-         تا نگی چی شده کیف ات رو پس نمیدم .

الناز نگاهش کرد ، عمیق ! مهران میتونست از پشت پلکهای خیس اش بخونه که داستان چیه ولی اصلا نمی فهمید چرا ؟ شایدم میفهمید ولی ترجیح میداد که خودش رو به نفهمیدن بزنه. دلش نمیخواست این دوستی خوب (خوب برای کی ؟ خوب برای تو یا اون ؟ ) خراب بشه. الناز نفس عمیقی کشید که بخاطر بغض بیرون ریخته اش ، بیشتر سکسکه شبیه بود :

-         فکر میکردم باهوش تر از اینا باشی مهران ...

-         حالا تو فرض کن که من یه کودنم . میشه بگی جریان رو ؟

-         نمی تونی فرض کنم که تو اینطوری باشی. تو ! مهران باهوش ، مهران خواستنی ، مهرانی که اون بالاست ، دست هرکسی بهش نمیرسه ، نمی تونه کودن باشه. ( حرفش رو با بغض ادامه داد ) مهرانی که من برای چیدنش دیر رسیدم . مثل همیشه که دیر میرسم !

-         الناز! ببین ! من مگه کار....(دست راست الناز سریع بالا اومد ، کف دستش روبروی مهران بود ، مثل کسی که میخواد فرمان ایست بده ، فرمان توقف . توقف برای خراب نکردن اوضاع ، خراب نکردن احساسش و ...)

-         چیزی نگو عزیز دلم  ! اصلا تقصیر تو نیست . مشکل منم . منی که میدونستم تو متاهلی ، میدونستم دستم بهت نمیرسه ولی  دلم خواست که دستم رو دراز کنم ، همون لمس کردنت هم برام کافی بود. چیدن که آرزوی محاله....

صدای محکم و خشک درب چوبی آپارتمان هم باعث نشد که مهران حرکت اضافه ای کنه ....

 

پی نوشت : من فقط دارم نقل قول میکنم وگرنه همچین تحفه ای هم نیستم ... یه احمق تیپا خورده ی روزگار که نصف نعش اش توی جوی آب افتاده و دست و پاهاش که دیگه توی جوی آب جا نشدن ، بیرون موندن و رهگذرهایی که گهگاه از سر ترحم سکه ای (تو بخون : اندک احساسی ) میندازن روی سینه اش...شایدم دارن کفاره میدن...کفاره ی دیدن مرده ...من خیلی وقته که مردم ؟؟