مرا با حقیقت بیازار. اما هرگز با دروغ ، آرامم نکن !
جان شیفته _ رومن رولان
ما زنان وقتی عاشق می شویم همه ی قلب و وجودمان را به مرد محبوبمان می سپاریم آنگونه همه زیبایی ها و لذات دیگر در رابطه با او معنا می یابند .. اما شما مردان وقتی عاشق می شوید تنها قسمتی از قلب و وجود خود را در اختیار زن محبوبتان می گذارید .. بقیه را برای موفقیتها و کسب قدرتها و خودخواهی خود نگه می دارید.
حرفی نیست شاید اگر ما هم مرد بودیم چنین می کردیم اما آنچه از شما می خواهیم این است که آن قسمتی از قلبتان را که به ما سپردید دیگر ملعبه هوسبازی هایتان نکنید، ما به همان سهم هر چند کوچک .. اگر زلال و اطمینان بخش باشد قانعیم ...
جان شیفته .. رومن رولان ...
شازده کوچولو / آنتوان دو سنت اگزوپری
اگر تو ثروتمند باشی، سَرما یک نوع تَفریح می شَود تا پالتو پوست بخری، خودَت را گرم کنی و به اسکی بروی...
اگر فَقیر باشی بَر عکس، سَرما بَدبختی می شَود و آن وَقت یاد می گیری که حتی از زیبایی یک منظره زیر برف
مُتنفر باشی؛ کودکِ مَن! تَساوی تَنها در آن جایی که تو هَستی وجود دارد، مثلِ آزادی... ما تنها تویِ رَحِم بَرابر هَستیم...
هر چه انسان تر باشیم زخمها عمیق تر خواهند بود . هر چه بیشتر دوست بداریم بیشتر غصه خواهیم داشت . بیشتر فراق خواهیم کشید و تنهایی هایمان بیشتر خواهد شد . شادی ها لحظه ای و گذرا هستند
شاید خاطرات بعضی از آنها تا ابد در یاد بماند اما رنجها داستانش فرق می کند تا عمق وجود آدم رخنه می کند و ما هر روز با آنها زندگی میکنیم .. انگار که این خاصیت انسان بودن است ... !
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد ..
اوریانا فالاچی ...
گریز دلپذیر _ آنا گاوالدا
آنا گاوالدا
گاهی بی هیچ بهانه یی کسی را دوست داری ،
اما گاهی با هزار دلیل هم نمی توانی یکی را دوست داشته باشی !
گریز دلپذیر _ آنا گاوالدا
دوست ندارم تو را غمگین ببینم، خودم خیلی رنج کشیده ام... و ترجیح میدهم تو امروز خیلی رنج بکشی تا اینکه همۀ عمرت، همیشه کمی رنج بکشی.*
من او را دوست داشتم __
آنا گاوالدا
-آب دهانم را قورت دادم ...
« دوستی یک زن و مرد هیچ وقت ساده نیست .»
رویای تبت - فریبا وفی
زندگی جای دیگریست _ میلان کوندرا
ﺁﺩﻡ ﺑﺪﻭﻥ ﻋﺸﻖ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﻛﻨﺪ !
ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ، ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﻧﻪ ﺍﺯ ﻛﺴﯽ ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺍﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺟﺎﻳﯽ ﺩﻳﺪﻩ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻳﺎﺩﻡ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ.
ﻛﻠﻴﺪﺭ / دولت آبادی
تنها یک چیز می تواند یک رویا را به ناممکن تبدیل کند:ترس از شکست.
کیمیاگر_ پائیلو کوئیلو
مرگ کسب و کار من است_روبر مرل
ماهی سیاه کوچولو به خودش گفت:
ماهی سیاه کوچولو_صمد بهرنگی
من کاملا تهی هستم. می دانید کاملا تهی بودن یعنی چه؟ تهی بودن مثل خانه ایست که کسی در آن زندگی نکند. خانه ای بدون قفل بدون اینکه کسی در آن زندگی کند. هر کسی می تواند وارد شود هروقت که بخواهد. این چیزیست که بیشتر از همه مرا می ترساند.
کافکا در کرانه_هاروکی موراکامی
گرین، جمله ای از شکسپیر، خطی از نیما، ولی غافلیم. شبانه روز چقدر خبر و گزارش و مطلب آشغال می تپانیم توی کله مان؟ بعد هم با همان کلهء بادکرده به رختخواب میرویم و توقع داریم در خواب پدربزرگ مان را ببینیم که یک گلابی پوست کنده و با لبخند می گوید بفرما.غافلیم دیگر خبری از این خوش خیالی ها نیست، وضع روزگار از
جنس اعتماد نیست، هر چیزی یکجا بماند کرم می گذارد و آدم هم از این قاعده مستثنی نیست. نیست. نیست. شوخی نیست. موضوع جدیست. گاهی چیزی کوچک میتواند با سرنوشت آدم بازی کند، گاهی آدم نامهای را بیدلیل حفظ میکند که بعدها همان نامه سند محکومیتش میشود. محاصره شده ایم. در یک صفحهء مانیتور و جعبه ای که هزاران عکس و نامه و خاطره و نوشته و فیلم و موزیک را بلعیده و هروقت بخواهیم بالا می آورد. محاصره شده ایم. ژاپنی ها می گویند هر چیزی که یکماه در کشویی مانده و سراغش را نگرفته ای دورش بینداز. و من می گویم هر چیزی هم که شاخت می زند دورش بینداز…
سمفونی مردگان _عباس معروفی
صبح به صبح
در کنار تنهاترین پنجره ای که به خالی ترین کوچه باز می شود ,می ایستم
و به خیالی ترین خواب شبانه ام فکر می کنم
که تعبیر نا ممکنش را نه آمدن تو رقم خواهد زد
نه رفتن خیالت از ذهن پر خاطره ام
فکرش را هم نمی کنی
چگونه اینجا جای خالی بودنت را
حضور تمام خوا ب ها و خیال ها
حضور تمام پنجر ه ها و کوچه ها
حضور تمام صبح های بهاری
پــــــــــــر کرده است
بگذار بگویم
برای زندگی
یکبار دلدادگی کافیست ...
شیدا
93/2/31
به زندگی دست می کشم
به دکمه ها، به لباس ها
و تو را در تاریکی جستجو می کنم
یکی یکی رویاهایم را به خاطر می آورم
احساس می کنم با زندگی کنار آمده ام
به خاطر تو می خواهم در سرمای زیادی بایستم
سرم را از هر کجای مرگ که باشد
بیرون می آورم
و به تو خیره می شوم
"زنده یاد غلامرضا بروسان"
پ ن : گاهی وقت ها اینقدر پر دلتنگی و غصه می شم که نوشتن هم دیگه آرومم نمیکنه ...
شیدا
93/2/23
بگذار تا بار دیگر بر تو بتابد
نوری از روشنایی عشق
بگذار تا دگرباره گرم شوی
از شعله ی سوزان عاشقی
بگذار تا زنده شوی
ای مرده ی چندین ساله ی زندگی
و چنان تپش آغــــــــــاز کنی
که رویاهایت جاودانگی آغــــــــــاز کنند
ای قــــــــلب عریـــــــــــان زخــــــــــم خـــــــــــورده ی مـــــن
شیدا
گاهی ذر انتهایی ترین وجود خودت رمینگیر میشوی
میان تمام باورهای به بلوغ رسیده ات و تاریخ انقضایی که یک روز زمستانی
پی به پایان یافتن اعتبارش می بری
و آنوقت تو می مانی و تردید
و
ذو سوالی های همیشگی
می شود ؟!!!!
نمی شود ؟!!!
می آید ؟!!!!
نمی آید ؟!!!
می ماند ؟!!!
نمی ماند؟!!!!
شیدا
92/2/8
پ ن:
وقتی میای صدای پات، از همه جاده ها میاد
انگار نه از یه شهر دور،که از همه دنیا میاد
تا وقتی که در وا می شه،لحظه دیدن می رسه
هرچی که جاده ست رو زمین،به سینه من می رسه....
....
اینجا به کمین گاه مهمانت می کنند
اینجا ریشه های اعتماد را با تازیانه دروغ می درند
اینجا با موسیقی و احساس تو را فریب می دهند
درین دیار شخصیت ها را به صلیب می کشند
این سرزمینی ست که در آن هیچ چیز معنا ندارد
جز ~جبری~گه ~مختارست~دلها را به تباهی بکشاند
.....
پ ن:مخاطب خاص دارد.....
....شاید روزی فراموش شود.
شیدا
تمام شهرخیس است از خاطرات باران خورده ی عاشقان مهجور
صدای بلند دوره گرد خیابانها
حس به خواب رفته ی زمان های دور را بیدار می کند...
اینکه روزی رفتی که باز گردی
تا شعر و احساس را با هم بخوانیم
برگردی تا تمام باران ها را بی چتر برویم
باز گردی تا من نجوای شاعرانه های تو باشم
و من امروز تنها کنار پنجره
از پشت شیشه به تمام بارانهای شهر
و آدم های بی چتر می نگرم ...
پ ن : جای خالی یک احساس ...
92/12/17
شیدا
بیست و یکم بهمن هزارو سیصدو نود و دو ...
ساعت 11:30 روز دوشنبه
.
.
.
یه حس گنگ مبهم ...ترکیبی از آه , افسوس و حسرت...
پایان یک شروع .
تمام .
شیدا
پ ن :
باید امشب چمدانی را که به اندازه ی پیرهن تنهایی من جا دارد ,بردارم ...
و به سمتی بروم
که صدای پر مرغان اساطیر آنجاست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.....!!!!
و امروز باز هم همون حس مستاصل و درماندگی که هرز گاهی به مناسبت شغل به اصطلاح شریف سراغم اومده بود .
بازم تخت شماره 6, بیمار اینتوبه با این تفاوت که این بار این بیمار نه یک مریض که به عنوان مادر دوست و همکارم می شناختم .سابقه یه دیالیز 13 ساله و این اواخر هم یه کانسر مری که ضربه آخر رو به زندگی یه آدمی که از انواع درد ها بی نصیب نمونده بود ,زد .گاهی وقت ها تو این حیرتم این جهان به اصطلاح با عدالت ساخته و پرداخته شده ی خالق,عدل و انصافشو کجای هستی جا گذاشته که ما نمی بینیم ....آخرشم به گفتن اینکه ما نمی فهمیم اینها حتما حکمتی داره که از قوه درک و فهم و شعور ما خارجه , همه ی بی عدالتی هارو پوشاندیم...به اینجا که میرسم مادرم همیشه میگه باز دارم کفر میگم. ...کفری که لازمه ش فکر کردنه... برای اینکه معتقد باشی ,باید فکر نکنی چون از عهده ی درک خارجه ...فقط یه مساله رو کاش برام روشن میکرد ... خدایا تو با این همه بی نیازی به این همه آدم های که باید برای فهمیدنت بی شعور بمونند چه نیازی داشتی...
من امروز درد ,درماندگی, حسرت , بغض ,ترس و نا امیدی رو در چشمانی دیدم که حتی لحظه یی به حکمتت شکی نبرده بود ...و چقدر این آدم ها صبور ند ...و چه خالصانه ایمان دارند
92/11/11