چیز هایی که همیشه می مانند

چیز هایی که همیشه می مانند

well i know' i know that somthings go but somethings never change like the way that i love you
چیز هایی که همیشه می مانند

چیز هایی که همیشه می مانند

well i know' i know that somthings go but somethings never change like the way that i love you

تو

 

 

 

 

 و 

 

  

 تو 

قسمتی  بود از
من 

وقتی که هر بار به خودم می اندیشیدم
تو 

در کنارم بود   

 

شیدا 

 ۲۹/۳/۹۱

از واقعیت تا خیال

  

  

 

 

بین واقعیت و رویا سرگردان بودن  


آدم را به مرز جنون می کشاند  


آرام آرام  


به لطافت بهار می آید 

 
تاج شکوفه بر سرت می گذارد  


تا  


باور کنی خواب های رویاییت در حال تعبیرند 

 
بوی بهار نارنج و عطر شب بو ها مستت می کند  


چه حال خوشی داری وقتی تمام غم هایت  


چون پریشان شدن گیسوانت با باد بهاری باشد 

 
تا آن زمان  


که مستی خیال از سرت پرید  


و واقعیت سردی زمستانی 

 
از ابتدا تا انتهای بودن این زندگی 

 
در تو رسوخ می کند  


و  


تو دیگر با هیچ بهاری گرم نمی شوی 

شیدا 


91/3/26

 

کلافگی

 



کلافگی

این روزها بیداد می کند
.
.
.
هر طرف این روز را که می گیری

به شب می رسی

شیدا

90/2/4

رویا

 

 

یک عمر زندگی کردم

برای رسیدن به رویاها یم
.
.
.
این روزها اما

رویای

_زندگی کردن _

می بینم

شیدا
90/2/1


دل نوشته

  

 

 

 

امروز خاطرات کودکیم را مرور می کردم
چه ساده و بی خیال همه چیز را می دیدم …چه معصو مانه دل می بستم
و چه پاک و صادقانه می خواستم

چقدر همه کارهایم خالص بود
وقتی می دویدم فقط می دویدم
وقتی خسته بودم …..می خوابیدم
وقتی ناراحت بودم ….بدون تامل گریه می کردم
و وقتی شاد بودم و خوشحال …از ته دل می خندیدم
کارهایم برای همه قابل درک بود اگر هم نبود با جمله "بچه است" که هیچ وقت برایم گران هم تمام نمی شد
قابل درک میشد
اما این روزها
این روز ها که یادم می آید چقدر بی تاب آمدنشان بودم
بی تاب بزرگ شدنم
خانم شدنم
مادر شدنم
………
این روز ها
اما
وقتی حتی در جنگل های شمال راه هم میروم اندوه بغض و حسرت رهایم نمی کنند
خستگی بی حدم نیز خواب را به سراغم نمی آورد
در اوج دلتنگی و ناراحتی نیز باید بی تفاوت و خندان جلوه کنم تا مبادا اطرافیانم متوجه شوند
چون دیگر تحمل شنیدن "بچه است "را ندارم
…………………………………….
هر چند که با تمام وجود بخواهم که به آن دوران برگردم

پ ن: در عا لم بچگی فاصله ای بین خود درون و بیرون نیست
اما هر چه بزرگتر می شوی
و هر چه عاقل تر
هر چه قد می کشی و بالغ تر می شوی
این فاصله بیشتر و بیشتر می شود
گاهی خودمان این فاصله را زیادتر می کنیم با باور ها و اعتقادات درست و غلط
و گاهی این فاصله به اجبار زیاد می شود با عرف فرهنگ و افکار و حرفهای مردمانی که هیچ وقت نمی توانند در جای تو زندگی کنند ولی به جای تو زندگی می کنند
به خودم می گویم
شیدا کاش می توانستی
می توانستی که این فاصله را کمتر کنی

شیدا
12/9/89


عروسک خیمه شب بازی

 

 

 


مثل عروسک های خیمه شب بازی
هر احظه در پیچش و در تابیم
روی صحنه با حضوری گرم و رویایی
غم ها و شادی را عیان سازیم
گویی که جانی در بدن داریم
گویی که ما هم پر ز احساسیم
اما دریغ وقتی که در یابیم
نخ های احساسی و شیدایی
در حبس دست دیگری هستند
آنجا که حتی تو برای خویش
عجزی فراتر از فزون داری
آنجا که در یابی درین بازی
خود نیز بازی خورده ای هستی  

 


شیدا
90/4/20


چشم ها

 

 


 

 

چشم هایم را که می بستم رویا می دیدم  


.......
مشکل از چشمان من است که اینروزها حتی با چشمان باز می خوابم
و
چشمان باز تنها واقعیت را می بیند  

 

 

شیدا 

خیال بافی

 

 


هر شب رویاهایم را می بافم  


و هر صبح رج به رج بافته هایم را باز می کنم  


تا 

 
واقعیت را زندگی کنم 

 

 ..... 

 
اما شب که می آید  


دوباره شروع می شوند  


خیال بافی هایم

شیدا