چیز هایی که همیشه می مانند

چیز هایی که همیشه می مانند

well i know' i know that somthings go but somethings never change like the way that i love you
چیز هایی که همیشه می مانند

چیز هایی که همیشه می مانند

well i know' i know that somthings go but somethings never change like the way that i love you

تنهایی

  

 

چقدر فاصله است میان فکر من و فکر آنها 

چقدر تفاوت است میان ذهن من و ذهن آنها  

چقدر غریبند حرف های من با حرف های آنها 

 

چه حسادت گزنده ایست وقتی آنها یکدیگر را می فهمند

 

و چه تلخی زجر آوریست این تنهایی نفهمیدن و فهمیده نشدن  

 

شیدا 

 

89/3/17

رضایت

نمی دونم تا حالا از خودتون یا کارتون احساس رضایت داشتین ؟؟؟ 

رضایت نه فقط در لفظ کلمه رضایتی که با عمق وجودتون ناشی می شه و با نمی که توی چشمها تون می شینه ظاهر می شه .  

 

دیروز که رفتم کشیک همچین حسی داشتم . یادم نمی اومد آخرین بار کی همچین حالی داشتم . اون روز صبح که وارد بخش شدم با اینکه یه صبح دل انگیز یاییزی بود و هوای خنک و ملس شمال داشت با دل ها بازی می کرد ولی هوای بخش سنگین بود . شهلا بیمار cll اتاق 4 به ونتیلاتور وصل شده بود . همین دیروز بود که کلی باهام حرف می زد و التماس می کرد که بره خونه حتی شده فقط برای یک ساعت . و چقدر بی قرار رفتن بود . می دونستم که یه بیمار end stage و نمی شه براش کاری کرد حتی نمی شد برای دقیقه ای اکسیژن و ازش جدا کرد .ولی وقتی اینقدر بی قرار رفتنی و با چشمها به هر کسی که در اتاق باز می کنه التماس می کنی . سخته بخوای بی تفاوت بگذری. کلی براش از قانون بیمارستان گفتم التماسم کرد به یزشک معالجش زنگ بزنم .بهش گفنم که اون نمی تونه تو رو مرخص کنه چون براش مسوولیت داره . اون انگار می دونست که دیگه زیاد وقتی نداره و دایم بی قراری می کرد که بره .با اینکه می دونستم جواب دکتر چیه . ولی بهش زنگ زدم و جریان و گفتم و اونم در جواب گفت نمی تونه همچین کاری کنه . فقط می تونن رضایت شخصی بدن .  

با دخترش کلی حرف زدم و گفت می ترسه رضایت بده و اگه مادرش چیزیش بشه همه فامیل اونو مقصر بدونن . اونا متوجه نبودن در حقیقت توی بیمارستان هم نمی شد هیچ کاری برای مریض کرد .  

وااای که آدمیزاد چقدر در خیلی از مواقع نا توانه خلاف تمام شعار ها و مثال هایی که هست .گاهی نتوانستن را با تمام وجود حس می کنیم . 

وقتی شیفتم تمام شده بود و داشتم می رفتم فقط یه جمله به دخترش گفتم . من اینجور مرض ها رو زیاد دیدم خیلی هاشون 24 ساعت قبل از مرگشون بی قرار رفتن به خونه می شن .فقط اینو می دونم اگه مادر خودم بود حتما می بردمش خونه ولو برای یک ساعت .  

توی خونه به فکرش بودم و اینکه یه انسانی که هنوز زنده هست و هوشیار نمی تونه تصمیم بگیره کجا با مرگ رو به رو  بشه .... 

مطمین بودم تا طلوع خورشید دوباره نمی بینه ولی دوست داشتم حداقل آخربن آرزوش یر آورده یشه.... 

و صبح که اومدم و بیمار زیر دستگاه دیدم دلم سوخت . نه واسه رفتنش واسه اینکه رفت ولی چقدر دیروز غروبش التماس می کرد واسه یه ساعتم شده بره خونه و من نتونستم هیچ کاری کنم .  

توی اتاقش  بجه ها و خواهراش بودن . بیمار تنفس نداشت و ردت قلبش هم داشت یایین می اومد . 

چشم به دخترش افتاد که یه گوشه کز کرده بود و به دستگاه مانیتور خیره مانده بود . وقتی منو دید اومد کنارم و ازم تشکر کرد و من هاج و واج مونده بودم که برای چی ؟ 

ولی وقتی بهم گفت غروبش وقتی من رفتم . تصمیمشو گرفته بود که مادرشو هر جور شده حتی برای یه ساعت هم ببره خونه و اینکارو کرده بود و تو خونه همه فامیل اومده بودن و چفدر مادرش خوشحال بود ...و ...و  ...و .. 

دیگه چیزی نمی شنیدم  به شهلا نگاه کردم مادری که با داشتن 4 تا بچه ولی به قول خودش هیجکدوم و سرو سامون نداده بود و لحظه آخرم هم دلنگرون خونه و خانواده بود  

.................... 

خط زندگیش صاف شد و قلبی از تیش ایستاد و مرد  

وسایل رو ازش جدا کردم  چند ثانیه به صورتش نگاه کردم  

براش دعا کردم طلوع زندگی دوباره اش زیباتر باشه  

و وقتی از اتاق اومدم بیرون   

با اینکه چشمهام خیس بود  

از خودم احساس رضایت داشتم  

 

 

شیدا 

 

11/7/90