ندانی غم چيست
ازصدای گذرآب چنان میفهمی
تندترازآب روان عمرگران ميگذرد.
زندگي رانفسی
ارزش غم خوردن نيست!
آرزویم اینست؛
ازصدای گذرآب چنان میفهمی
تندترازآب روان عمرگران ميگذرد.
زندگي رانفسی
ارزش غم خوردن نيست!
آرزویم اینست؛
روی یک کاغذ بی خط ...
حرفای خسته به نوبت
روی سرزمین نامرد...
حرف "ت" کرده قیامت
ت مثل تو"مثل تـردید...
ت مثل آخر طاقـت...
مثل تنهایی " مثل تب
مثل آخر خــیانــت
عزیزم نقطه ته خط ...
برو با خیال راحت...
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را ، تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ی ابر و هوا را ، تو بخوان
تو بمان با من ، تنها تو بمان
در دل ِساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش
فریدون مشیری
غصه هم خواهد رفت..:
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت...
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانندو به تن لحظه ی خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه..
نه
آیینه به تو خیره شدست...
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
گنجه ی دیروزت پر شده از حسرت و اندوه
و چه حیف
بسته های فردا.همه ای کاش...ای کاش
ظرف این لحظه ولیکن خالی است
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود؟!
تا خدا یک رگ گردن باقی است
تا خدا مانده به غم وعده ی این خانه مده....
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاك غریب
كه در آن هیچكسی نیست كه در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار كند.
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
همچنان خواهم راند.
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا-پریانی كه سر از خاك به در میآرند
و در آن تابش تنهایی ماهیگیران
میفشانند فسون از سر گیسوهاشان.
همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:
"دور باید شد، دور."
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یك خوشه انگور نبود.
هیچ آیینه تالاری، سرخوشیها را تكرار نكرد.
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجرههاست."
همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.
پشت دریاها شهری است
كه در آن پنجرهها رو به تجلی باز است.
بامها جای كبوترهایی است كه به فواره هوش بشری مینگرند.
دست هر كودك ده ساله شهر، خانه معرفتی است.
مردم شهر به یك چینه چنان مینگرند
كه به یك شعله، به یك خواب لطیف.
خاك، موسیقی احساس تو را میشنود
و صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد.
پشت دریاها شهری است
كه در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند.
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.
لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم میخواهی به آن خانه برگردی یا نه ؟!
لازم است گاهی از مسجد ، کلیسا و ... بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه میبینی ترس یا حقیقت ؟!
لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی ، فکر کنی که چهقدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است ؟
لازم است گاهی درختی ، گلی را آب بدهی ، حیوانی را نوازش کنی ، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه ؟!
لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی ، گوگل و ایمیل و فلان و بهمان را بیخیال شوی ، با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهنپارهی برقی است یا نه ؟!
لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج ، تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده ؟!
لازم است گاهی عیسی باشی ، ایوب باشی ، انسان باشی ببینی میشود یا نه ؟!
و بالاخره لازم است گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری واز خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن بشوم که اکنون هستم... آیا ارزشش را داشت ...؟!
زیبائی در فراتر رفتن از روزمره گیهاست...
روزی فرزندی داشتی بیشتر از هر اسباببازی دیگهای براش بادکنک بخر. ...
بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد میده بهش یاد میده که باید بزرگ باشه اما سبک، تا بتونه بالاتر بره...
بهش یاد میده که چیزای دوست داشتنی میتونن توی یه لحظه، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن،
و مهمتر از همه: بهش یاد میده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اونقدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش
رو ببنده، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده :
به حُکم چشمهایت می نویسم نامه ای دیگر
دلم را درمیان نامه می پیچم پریشان تر
پس ازنام قشنگت، می نویسم سطر اول را
قفس، آتش، پرنده، یک گلو آوازو خاکستر
میان برگ ماه، درانتهای نامه می پیچم
برای دستهایت چوری و یک حلقه انگشتر
دلم را درمیان نامه ام پچیده می یابی
کنار نامه های دیگرت ، هرروز پشت در
درآن خلوت که از ابرخیالت ماه می تابد
تورا با سطرسطر نامه هایم میکشم دربر
میان برگ ماه پیچیده تقدیم تو میدارم
دوگلدان،شمعدانی، قالی و یک دسته نیلوفر
ولی حس می کنم یک روز درغُربت دل عاشق
دورازچشم تو می میرد کنار نامه ای آخر
دید مجنون را یکی صحرانورد
در میان بادیه بنشسته فرد
ساخته بر ریگ ز انگشتان قلم
میزند حرفی به دست خود رقم
گفت ای مفتون شیدا چیست این
مینویسی نامه سوی کیست این؟
کی به لوح ریگ باقی ماندش
تا کس دیگر پس از تو خواندش
گفت مشق نام لیلی میکنم
خاطر خود را تسلی میکنم
مینویسم نامش اول و ز قفا
مینگارم نامه عشق و وفا
نیست جز نامی از او در دست من
زان بلندی یافت قدر پست من
ناچشیده جرعهای از جام او
عشق بازی میکنم با نام او
گفته بودی درد دل کن گــــــــــاه با هم صحبتی
کو رفیق راز داری؟ کو دل پرطاقتی؟
شمع وقتی داستانم را شنید آتش گـرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی
تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد
غنچهای در باغ پرپر شد ولی کــــــــو غیرتی؟
گریه میکردم که زاهد در قنوتم خیره مــــــــاند
دور باد از خرمن ایمان عـاشق آفتی
روزهایم را یکایک دیدم و دیـــــــــــــــدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسـرتی
بسکه دامان بهاران گل به گل پژمرده شــد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی
من کجا و جرئت بوسیدن لبهای تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی
بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته
بزن تار و بزن تار
بزن تا بخونم با تو آواز بی خریدار
بزن تار و بزن تار
برای کوچه غمگینم برای خونه غمگینم
برای تو برای من برای هر کی مثل ما داره میخونه غمگینم
بزن تار ه همیشه با من و از من قدیمیتر
واسه اونکه تو کار عاشقی میمونه غمگینم
بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته
بزن تار و بزن تار
بزن تا بخونم با تو آواز بی خریدار
بزن تار و بزن تار
به راه عاشقی مردن
به خنجر دل سپر کردن
واسه هر که آسون نیست
برای جاودان بودن
واسه عاشق دیگه راهی
به جز دل کندن از جون نیست
بزن تا بخونم همینو بتونم
برای کوچه غمگینم برای خونه غمگینم
برای تو برای من برای هر کی مثل ما داره میخونه غمگینم
بزن تار ه همیشه با من و از من قدیمیتر
واسه اونکه تو کار عاشقی میمونه غمگینم
بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته
بزن تار و بزن تار
بزن تا بخونم با تو آواز بی خریدار
بزن تار و بزن تار
اندیشیدن به تو رسم، و گفتن از تو ننگ است!
اما میخواهم برایت بنویسم
شنیده ام، تن می فروشی، برای لقمه نان!
… چه گناه کبیره ای…!
میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند،
من هم مانند همه ام
راستی روسپی!
از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو،
زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند !!
اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد
و یا شوهر زندانی اش آزادشود این «ایثار» است !
مگر هردواز یک تن نیست؟
مگر هر دو جسم فروشی نیست؟
تن در برابر نان ننگ است…
بفروش ! تنت را حراج کن…
من در دیارم کسانی را دیدم
که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان
شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی
نه از دین .
شنیده ام روزه میگیری،
غسل میکنی،
نماز میخوانی،
چهارشنبه ها نذر حرم امامزاده صالح داری،
رمضان بعد از افطار کار می کنی،
محرم تعطیلی.
من از آن میترسم که روزی با ظاهری عالمانه،
جمعه بازار دین خدا را براه کنم، زهد را بساط کنم،
غسل هم نکنم،
چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم،
پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم،
محرم هم تعطیل نکنم!
جمله های غمگین و عاشقانه
می روم ولی چمدانم را نمی برم…
سنگین است روزهایی که بی تو زندگی کرده ام !
::
::
اشک های تلخی که بر گورها می چکند، حرف هایی هستند که روزگاری باید بر زبان می آمدند…
::
::
آتش حرفهایت را با خون جگر خاموش میکنم…
::
::
میدونی تلخ ترین درد چیه ؟
تو بخوای…
اونم بخواد…
ولی دنیا نخواد !
::
::
“زخم ها” خوب می شوند اما “خوب شدن” با “مثل روز اول شدن” خیلی فرق داره…
::
::
دو ابر که عاشق یکدیگر می شوند ، بغض می کنند و یکدیگر را در آغوش می کشند اما نمی دانند این وصال نابودشان می کند …
::
::
ای ابر ها نبارید !
من دریا را به پایش ریختم … برنگشت !
::
::
بعضی حرف ها را نباید زد
بعضی حرف ها را نباید خورد
بیچاره دل چه می کشد میان این زد و خورد !
::
::
هیچوقت قلبت رو هیزم عشقت نکن …
::
::
ببین با من چی کار کردی ، ببین دیگه نمیخندم
تو برمیگردی با گریه ، دوباره ، شرط میبندم !
::
::
گفت دیوانه وار دوستت دارم !
ولی من چه ساده بودم که نفهمیدم به دیوانه اعتباری نیست …
::
::
کاش میشد مثل یک “در” به رفتن و آمدن آدمها عادت کنیم …
::
::
دوست دارم برم جایی که :
نه آسمونش
نه صدای مردمونش
نه غمش
نه جنب و جوشش
نه گلای گل فروشش
مثل اینجا آهنی نیست !
::
::
غمگینم … وقتی همه ی جفت ها تنهاییَم را به رخم میکشند ، حتی جوراب هایم …
::
::
گفتی بازی برد و باخت دارد …
ولی زبانم بند آمد بگویم که من بازی نکردم ؛ من با تو زندگی کردم !
::
::
در صدا کردن نام تو
یک “کجایی” پنهان است
یک “کاش می بودی”
یک “کاش باشی” !
::
::
قرار بود تکیه گاه باشی نه اینکه گاهی باشی، گاهی نباشی !
::
::
انتظار را از کوچه های بن بست بیاموز که دلخوش به تماشای هیچ رهگذری نیستند !
چشم به راه آمدن کسی می نشینند که اگر بیاید ، ماندنیست …
::
::
قرارمان همان جای همیشگی …
فقط این بار تو هم بیا …
::
::
تلخم مثل خنده ای بی حوصله …
::
::
نمی آیی ببینی که با رفتنت با تمام زنانگی ام چه مردانه کنار آمده ام …
::
::
گاهی بی هوا دلم هوایت را می کند …
هوای تو ؛ تویی که هیچوقت هوایم را نداشتی …
::
::
غمگینم مانندِ عکس اعلامیه ی ترحیم ، که لبخندش دیگران را می گریاند !
::
::
یه وقتایی هست که هی بیدار میمونی با خودت میگی :
الانه که زنگ بزنه
الانه که اس بده
الانه که …
و همین روال ادامه پیدا میکنه تا زمانیکه باورت میشه واقعا رفته…
مجموعه شعر های عاشقانه…
همچو نی مینالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ ناپیدای دل
همچو موجم ، یک نفس آرام نیست
بس که طوفان زا بود دریای دل
دل اگر از غم گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هرکه شد رسوای دل
از باغ میبرند چراغانیت کنند
تا کاج جشن های زمستانیت کنند
پوشانده صبح تو را ابر تار
تنها به این بهانه که بارانیت کنند
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
اینبار میبرند که زندانیت کنند
ای گل گمان مبر به شب جشن میروی
شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانیت کند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ایست که قربانیت…
کاش میشد بار دیگر سرنوشت از سر نوشت
کاش میشد هر چه هست بر دفتر خوبی نوشت
کاش میشد از قلمهایی که بر عالم رواست
با محبت ، با وفا ، با مهربانیها نوشت
کاش میشد اشتباه هرگز نبودش در جهان
داستان زندگانی بی غلط حتی نوشت
کاش دلها از ازل مهمور حسرتها نبود
کاین همه ای کاشها بر دفتر دلها نوشت
گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود
گاهی همان کسی که دم از عقل می زند
در راه هوشیاری خود مست می رود
گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شده بشکست می رود
اول اگر چه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته است می رود
وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست می رود
هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هر آنچه لایقمان هست می رود
گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست می رود
اینجا یکی برای خودش حکم می دهد
آن دیگری همیشه به پیوست می رود
این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست
تیریست بی نشانه که از شصت می رود
بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند
اما مسیر جاده به بن بست می رود …
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم : تو را دوست دارم
نه خطی ، نه خالی نه خواب و خیالی
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه ی غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم : تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد هم آواز با ما
تو را دوست دارم ، تو را دوست دارم
همیشه بُرده خواه تو ، همیشه مات ، خواه من
بچین دوباره می زنیم ، سفید تو ، سیاه من
ستاره های مهره و مربعات روز و شب
نشسته ام دوباره رو به روی قرص ماه ، من
پیاده را دو خانه تو و من یکی ، نه بیشتر
همیشه کل راه تو ، همیشه نصف راه ، من
تمسخر و تکان اسب و اندکی درنگ تو
نگاه و دست بر پیاده باز هم نگاه ، من
یکی تو و یکی من و یکی تو و یکی نه من
دوباره رو سفید تو ، دوباره رو سیاه ، من
دوباره شادِ لذتِ نبردِ تن به تن ، تو
دوباره شرمسار ارتکاب این گناه ، من
تو برده ای و من خوشم که در نبرد زندگی
تو هستی و نمانده ام دمی بدون شاه ، من
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یا رب که نیفتد به کسی کار کسی
هرکس آزار من زار پسندید ولی
نپسندید دل زار من آزار کسی
آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد
هرکه چون ماه برافروخت شب تار کسی
سودش این بس که به هیچش بفروشند چو من
هرکه با قیمت جان بود خریدار کسی
سود بازار محبت همه آه سرد است
تا نکوشید پس گرمی بازار کسی
غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید
کس مبادا چو منِ زار گرفتار کسی
آنکه خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزی است هوادار کسی
لطف حق یار کسی باد که در دوره ما
نشود یار کسی تا نشود بار کسی
گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل
شکر ایزد که نبودیم به پا ، خار کسی
شهریارا سر من زیر پس کاخ ستم
به که بر سر فتدم سایه دیوار کسی
چطور دلت اومد بری بعده هزارتا خاطره
تاوان چیرو من میدم اینجا کناره پنجره ؟
چطور دلت میاد با من اینجوری بی مهری کنی
شاید همین الان تو هم داری به من فکر میکنی
چطور دلت اومد که من اینجوری تنها بمونم ؟
رفتی سراغ زندگیت نگفتی شاید نتونم
دلم سبک نشد ازت ، دلم هنوز میخواد بیای
حتی با اینکه میدونم شاید دیگه منو نخوای …
چه شب ها که در کارگاهِ خیال
ز الماس و مرمر بتی ساختم
به امید وصل فرشته وشی
بسا مَرکب آرزو تاختم
سرانجام صید من آمد به چنگ
ز پیروزمندی سرافراختم
به کام دلم دلبری یافتم
ولیکن به یک لحظه ننواختم
تو بودی دلارام گمگشته ام
که یکدم به مهرت نپرداختم
ز بخت بدم چشم جان کور بود
تو الماس بودی و نشناختم
ز چنگم ربودند دزدان تو را
در آتش چه شب ها که بگداختم
ندامت شرر زد به جانم که من
تو را برده بودم ولی باختم !
تنهــایـم ...
اما دلتنگ آغــوشی نیستــم...
خستــه ام ... ...
ولـی به تکیـه گـاه نمـی اندیشــم...
چشــم هـایـم تـر هستنــد و قــرمــز...
ولــی رازی نـدارم...
چــون مدتهــاست دیگــر کسی را "خیلــی" دوست ندارم...
فقط خیلـی هـا را دوست دارم
در قمار عاشقی خوش باختیم
آس ِ دل تقدیم دلبر ساختیم
لیک دلبر، دلبری دیگر گزید
آن نگارم آس ِ دیگر برگزید
بازی پنهان ما پیدا بشد
برگه های فال ما رسوا بشد
پر ترک شد، خرد شد، در هم شکست
این دل ِ ویرانۀ مجنون و مست
برگه های دل دگر آسی نداشت
بی بی و سرباز، یا شاهی نداشت
هر چه رو کردیم با حکمش پرید
آس پیک و خشت را در هم درید
حکم لازم کرد دلبر، دل بُرید
اشک هم در بازی اش نآمد پدید
دل بشد بازندۀ عشق قمار
مست جانان و دو چشمش هم خمار
می گذشت از کوی دلبر مست ِ مست
جامه اش را با دو دستش می گسست
نعره اش خاموش، چون فریاد گُنگشنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زادو فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که در میانه غزل ها بمیرد
گروهی بر آنند که آن مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد؟ آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا بر آمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش وا کن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد
سخــــت اسـت بغض داشـــتـه بـــــاشی
بغضـــــت را هیچ آهنگی نــــــــشکند...
جــــُز صــــدایِ کسی که دیــــــگر نیست