چیز هایی که همیشه می مانند

چیز هایی که همیشه می مانند

well i know' i know that somthings go but somethings never change like the way that i love you
چیز هایی که همیشه می مانند

چیز هایی که همیشه می مانند

well i know' i know that somthings go but somethings never change like the way that i love you

تفرین

باز این روز ها یر نفرتم .....

احساسم نفرین شده کدام نحسی شده که این گونه باید جواب پس بدهد ....


روز های تنهایی و ناتوانیم را می نویسم

خدایاااااااااااااااا کجایی تووووووووووووووو

 

 

شیدا 

90/9/26

زن

  

 

 

من از نهایت نابرابری می گویم  

از نهایت جنسیت  

و تهایت زن بودن  

درین خاک و دیار 

 

با این باور مسموم و نگاه هزار ساله ی مرد سروری 

من از نهایت حقارت می گویم 

 

از نهایت نفرت  

........ 

آه 

 

در سرم چیزی نیست به جز اندوه زنی جا مانده در زندگی 

 

مادر ی محبوس یک فرزند 

 

دختری درگیر یک احساس 

 

همسری محتاج کمی ادراک 

خواهری خواهان آزادی

.

حرفی باید زد 

 

سخنی باید گفت 

 

فریادی باید کشید


شاید اسطوره ها سر از خواب هزار ساله بردارند



شیدا

90/9/21


قاب ینجره....

 

 

 

تمام روز نگاهم به قاب ینجره خیره گشته بود

رها شده از خاطراتی دور

از ابتدای فهم بودن

تاااااااااااااا

حضوری محصور در زندگی .

(( آه سهم من اینست

سهم من آسمانی ست که آویختن یرده ای آن را از من می گیرد ))

به این دل خوش کرده ام فروغ

گاهی یرده را ازین قاب ینجره کناری یزنم

و به سهمم از آسمان دزدانه نگاهی بیاندازم .

..................

صدای مادرم را می شنوم

برده را بیانداز .


تو می گفتی فروغ

می گفتی ....

(( مادر تمام زندگیش  سجاده ای ست گسترده

در آستان وحشت دوزخ

مادر همیشه در ته هر چیزی

دنبال جای بای معصیتی می گردد

و فکر  می کند که باغچه را کفر یک گیاه آلوده کرده است .))


اما من دلم می خواهد

سهمم را ار آسمان بگیرم 

مادرم می گوید چون قانع نیستی

آرام می گویم

شاید چون یکبار باران یشت ینجره روحم را خیس کرده 

.

.

 

 

 

شیدا

90/9/16

رویا


یک عمر زندگی کردم

برای رسیدن به رویاها یم
.
.
.
این روزها اما

رویای

_زندگی کردن _

می بینم 
 


شیدا


خسته ام....

چقدر این روز ها احساس خستگی می کنم .  

خسته از کشیک خسته از درس خسته از کار های خونه خسته از وظیفه سنگین مادری و همسری...... 

ازین بودن اجباری  

نبودن الزامی  

 ازین تنهایی که همه جا همرامه  

ازین دوست داشتن های ظاهری و  

دوست نداشتن های باطنی........ 

ازین که هر روز صبح آفتاب نزده بیداری و تا نیمه شب از خستگی بیهوشی 

ازینکه اونقدر خودمو گرفتار کردم تا وقتی نداشته باشم واسه فکر کردن به دردهای دلم

چون نتونستم حلشون کنم دارم از خودم دور نگهشون می دارم  

می خوام سعی کنم بهشون فکر نکنم و بی خیال بودنشون باشم  

خدایا خسته ام ..... 

دلم ( آنا کارنینا ) می خواد یه کانایه یه شومینه و یه فنجان قهوه از دست بابام ..... 

چقدر دلم برای اون روز ها تنگ شده.... 

 

 

شیدا 

۷/۹/۹۰

..............

آدم ها می آیند.
زندگی میکنند
می میرند و می روند.  


اما فاجعه زندگی تو
آن هنگام آغاز می شود که آدمی می میرد
... ... اما نمی رود!
می ماند، 

 
نبودنش دربودن تو چنان ته نشین می شود
که تو می میری  


درحالی که زنده ای