تمام روز نگاهم به قاب ینجره خیره گشته بود
رها شده از خاطراتی دور
از ابتدای فهم بودن
تاااااااااااااا
حضوری محصور در زندگی .
(( آه سهم من اینست
سهم من آسمانی ست که آویختن یرده ای آن را از من می گیرد ))
به این دل خوش کرده ام فروغ
گاهی یرده را ازین قاب ینجره کناری یزنم
و به سهمم از آسمان دزدانه نگاهی بیاندازم .
..................
صدای مادرم را می شنوم
برده را بیانداز .
تو می گفتی فروغ
می گفتی ....
(( مادر تمام زندگیش سجاده ای ست گسترده
در آستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای بای معصیتی می گردد
و فکر می کند که باغچه را کفر یک گیاه آلوده کرده است .))
اما من دلم می خواهد
سهمم را ار آسمان بگیرم
مادرم می گوید چون قانع نیستی
آرام می گویم
شاید چون یکبار باران یشت ینجره روحم را خیس کرده
.
.
.
شیدا
90/9/16