چقدر این روز ها احساس خستگی می کنم .
خسته از کشیک خسته از درس خسته از کار های خونه خسته از وظیفه سنگین مادری و همسری......
ازین بودن اجباری
نبودن الزامی
ازین تنهایی که همه جا همرامه
ازین دوست داشتن های ظاهری و
دوست نداشتن های باطنی........
ازین که هر روز صبح آفتاب نزده بیداری و تا نیمه شب از خستگی بیهوشی
ازینکه اونقدر خودمو گرفتار کردم تا وقتی نداشته باشم واسه فکر کردن به دردهای دلم
چون نتونستم حلشون کنم دارم از خودم دور نگهشون می دارم
می خوام سعی کنم بهشون فکر نکنم و بی خیال بودنشون باشم
خدایا خسته ام .....
دلم ( آنا کارنینا ) می خواد یه کانایه یه شومینه و یه فنجان قهوه از دست بابام .....
چقدر دلم برای اون روز ها تنگ شده....
شیدا
۷/۹/۹۰
گاهی وقتها از نردبان بالا می روی تا دستان خدا را بگیری
غافل از اینکه خدا پایین ایستاده و نردبان را محکم گرفته که تو نیفتی.