امروز خاطرات کودکیم را مرور می کردم
چه ساده و بی خیال همه چیز را می دیدم …چه معصو مانه دل می بستم
و چه پاک و صادقانه می خواستم
چقدر همه کارهایم خالص بود
وقتی می دویدم فقط می دویدم
وقتی خسته بودم …..می خوابیدم
وقتی ناراحت بودم ….بدون تامل گریه می کردم
و وقتی شاد بودم و خوشحال …از ته دل می خندیدم
کارهایم برای همه قابل درک بود اگر هم نبود با جمله "بچه است" که هیچ وقت برایم گران هم تمام نمی شد
قابل درک میشد
اما این روزها
این روز ها که یادم می آید چقدر بی تاب آمدنشان بودم
بی تاب بزرگ شدنم
خانم شدنم
مادر شدنم
………
این روز ها
اما
وقتی حتی در جنگل های شمال راه هم میروم اندوه بغض و حسرت رهایم نمی کنند
خستگی بی حدم نیز خواب را به سراغم نمی آورد
در اوج دلتنگی و ناراحتی نیز باید بی تفاوت و خندان جلوه کنم تا مبادا اطرافیانم متوجه شوند
چون دیگر تحمل شنیدن "بچه است "را ندارم
…………………………………….
هر چند که با تمام وجود بخواهم که به آن دوران برگردم
پ ن: در عا لم بچگی فاصله ای بین خود درون و بیرون نیست
اما هر چه بزرگتر می شوی
و هر چه عاقل تر
هر چه قد می کشی و بالغ تر می شوی
این فاصله بیشتر و بیشتر می شود
گاهی خودمان این فاصله را زیادتر می کنیم با باور ها و اعتقادات درست و غلط
و گاهی این فاصله به اجبار زیاد می شود با عرف فرهنگ و افکار و حرفهای مردمانی که هیچ وقت نمی توانند در جای تو زندگی کنند ولی به جای تو زندگی می کنند
به خودم می گویم
شیدا کاش می توانستی
می توانستی که این فاصله را کمتر کنی
شیدا
12/9/89