چیز هایی که همیشه می مانند

چیز هایی که همیشه می مانند

well i know' i know that somthings go but somethings never change like the way that i love you
چیز هایی که همیشه می مانند

چیز هایی که همیشه می مانند

well i know' i know that somthings go but somethings never change like the way that i love you

زندگی

یک زندگی کامل باید همه چیزش جور باشد. به‌اندازه کافی لذت برده باشی، رنج دیده باشی، مبارزه کرده باشی، جسورانه عاشق شده باشی و و از پشیمانی بر دیواری پنجه کشیده باشی!


در بزم و عزا، اشک شوق و اندوه ریخته باشی، از پسِ فراز و فرودها، برنده و بازنده بوده باشی، گاه روزهایی بر بستر پوچی افتاده باشی و گاه شب‌های طولانی از رویای بزرگ بخواب نرفته باشی، بارها برای غلبه بر یأس و خستگی به خود گفته باشی: «یک گام، فقط یک گام دیگر بردار!» و بارها برای احضار شجاعت‌ات خیره در هیولاها نگریسته باشی.


ماورا را تجربه کرده باشی، با روحت آشنا شده باشی، بر تقدیرت شوریده باشی و با خود آشتی کرده باشی و خود اصیل درونت را بتمامی متبلور کرده باشی ... و زخم هایی خورده باشی نه چندان کم! ... آنچنان که سزاوار جنگجویان است...

 

آنوقت بعد از سال‌ها، این همه ماجرا بشود مایه‌ی افتخار و آرامشت و بریزد در عمقِ نگاهت و بشود لبخندی محو در گوشه‌ی لبت، چهره‌ات مختص به خودت بشود، بشَوی همان آدمی که باید می‌شدی، رفته باشی به همان راهی که تو را فرامی‌خوانده، رسیده باشی به همانجایی که در رویا می‌خواسته‌ای ... 

 

بعد به هنگام مرگ، آرامِ جانی زیر گوش‌ات بپرسد: دوباره برایم از قصه‌ات بگو! با بضاعت خود چه کرده‌ای؟

و تو با آخرین نفس ها در سینه‌ات زیر لب زمزمه‌کنی: 

زندگی کردم، یک زندگی کامل ...

سالها میگذرد....

''سالها می گذرد ، و اینستاگرام هم مثل فیس بوک و وبلاگ و وی چت ، از رده خارج می شود ، سالها می گذرد و شاید ما از خیر عکس گذاشتن ها و فیلم گذاشتن ها و پست گذاشتن های مجازی بگذریم ، از خیر این که گریه کنیم و عکس بگذاریم و به بقیه حالی کنیم ما ناراحتیم ، از خیر این که با اصرار به کسی توی پست هایمان بفهمانیم دلتنگیم میگذریم ، کاری به این ندارم که چه راه جدیدتری برای گفتن حس ها و حرف هایمان پیدا میکنیم ، کاری ندارم از دنیای مجازی به چه چیزی کوچ میکنیم ، کاری به این ندارم که سالها بعد چه طوری میخواهیم از خودمان و حال و روزمان بگویم و اصلا سالها بعد ترجیح میدهیم همچنان حس هایمان را به کسی بگوییم ؟ یا نه ، 

می خواستم بگویم شاید سالها بعد ، من توی آشپزخانه مشغول ظرف شستن باشم ، دخترم بپرد وسط پذیرایی و داد بزند : مامان تو اون موقعها اینستاگرام داشتی ؟ .. ،  یادم نیاید پسوردم چه بود ، یادم نیاید چندتا فالوور داشتم ،  فقط یادم بیاید آن روزها توی پست هایم میخواستم به چه کسی بگویم : 'امروز که بدون تو گذشت چه حسی دارم' ، شیر آب را باز بگذارم و به ظرف های توی سینک خیره شوم ،  شاید تکنولوژی آنقدر پیشرفت کرده باشد که دخترم بتواند توی برنامه ی جدید اجتماعی مد شده ی آن روزها ، حس دلتنگی زنی چهل ساله را پست کند..''

تنهایی

. هر روز میلیون ها نفر در سراسر جهان در خط مقدم تنهایى شان با خاطراتِ خود مى جنگند و کشته مى شوند. جنگ هایى که در آنها پاى هیتلر و روزولت و موسولینى در میان نیست رسانه ها اخبارشان را پوشش نمى دهند خونى نمى ریزد خانه اى خراب نمى شود و نوامیسِ ملت به تاراج نمى روند. آنچه رخ مى دهد سیگارى است که دود مى شود و انسانى که به رو زوال مى رود....

پ ن :متاسفانه نتونستم نویسنده شو پیدا کنم .

بخشی از کتاب

ایا از خود پرسیده اید چه کسانی ایمن,اسوده و همیشه خوشرو هستند؟من پاسخ میدهم ;تنها انها که فاقد روشن بینی اند;مردم عامی و کودکان...


انچه مرا نکشد,قوی ترم میسازدِ


بشو هر انچه هستی



شاید یک مرد تنها با مرد بودن می تواند زنانگی وجود یک زن را ازاد کند.


زخم عمیق تر چهل ساله شدن است ,این عقیده را که از عهده ی هر چیزی برخواهم امد ,متزلزل کرد .ناگهان روشنترین قاعده ی زندگی را دریافتم اینکه زمان باز نمیگردد و زندگیم در حال تلف شدن است .این را از پیش میدانستم ,ولی دانستنش در چهل سالگی متفاوت بود.


خوشبخت؟؟؟ واژه غریبی است .من نزدیک شدن به مرگ را دریافتم ,اموختم که ناتوان و بی ارزشم ,اموختم که زندگی فاقد هدف با ارزش حقیقی ست و تو این را خوشبختی می نامی؟!!!

این حقیقت که اراده نمی تواند به عقب باز گردد,به این معنا نیست که اراده ناتوان است,به این معنا نیست که هستی بی هدف است ,اگر مرگ فرا می رسد,به این معنا نیست که زندگی بی ارزش است....


شهوانیت,ماده سگی ست که پاشنه ی پای مارا به دندان میگزد !و هر گاه قطعه گوشتی از او دریغ شود,این ماده سگ,خوب میداند که چگونه به دریوزگی ِِ بخشی از روح بنشیند.



کسانی که در ارزوی ارامش و شادی روحند,باید ایمان اورند و ان را مشتاقانه پذیرا شوند;و انان که در پی حقیقتند ;باید ارامش ذهن را ترک گویند و زندگی شان را وقف پرسش ها کنند



شعله ی ایمان تا ابد .تا ابد از ترس ِ مرگ ,نسیان و بیهودگی ,تغذیه خواهد شد.


تا زنده ای زندگی کن !اگر زندگی ات را به کمال دریابی,وحشت مرگ از بین خواهد رفت! وقتی کسی بهنگام زندگی نمی کند,نمیتواند بهنگام بمیرد....

درس من به تو این است: بهنگام بمیر.


مهربانی,وظیفه و ایمان ,میله های زندان تو هستند. این پاکدامنی های حقیر تو را هلاک خواهند ساخت. تو باید شرارت را در وجود خویش بشناسی.نمیتوان نیمه ازاد بود,غرایزت نیز تشنه ی ازادی اند.


زناشویی مقدس است .ولی شکستن پیمان زناشویی ,بهتر از شکسته شدن به وسیله ی ان است!


باید پیش از ما شدن نخست من شوم.من زمانی انتخاب هایم را کرده ام که برای انتخاب کردن ,هنوز شکل نگرفته بودم.


فرزندی پدید نیاوریدمگر زمانی که قادر باشید افریننده یی بیافرینید.بی حساب بچه دار شدن اشتباه است,بچه دار شدن برای کاستن از تنهابی خویش غلط است,هدف دار کردن زندگی با تولید چون خودی ,اشتباه است. و اشتباه است اگر با تولید مثل ,در صدد رسیدن به جاودانگی باشیم,

تنها به این دلیل که نطفه,حاوی بخشی از اگاهی ِ

ماست.


بخش هایی از کتاب "وقتی نیچه گربست"

اثر "اروین د.یالوم"

پ.ن:کتاب در دست خواندن.


گاهی احساس را باید کشت

رفتن داریم تا رفتن

گاهی کسی با دلش می رود

گاهی هم با پایش

یک رفتن هم داریم

اسمش رفتن است اما نه کسی جایی می رود

نه دلی کنده می شود از دلی

و این عذاب است

عذاب اینکه بنشینی به انتظار معجزه ای

انتظار اینکه روزی بشود این همه دوست داشتن

جایش را به دوست نداشتن بدهد

جایش را به بی تفاوتی 

فراموشی

و حتی

کسی بیاید دلت گرم بودنش شود

کسی بیاید و باشد و بماند

من اما می گویمت

انتظار بیهوده است

زمان هم عادتت می دهد 

همین.

تنها به یک سلام راضی می شوی

به یک نگاه

به یک آمدن کوتاه 

ساده بگویم 

خودت می شوی 

دشمن سرسخت خودت

گاهی بی رحم باش 

با احساست

بی رحم باش و وقتی زخم خورد 

از دستان تو 

نوازشش کن

اشک بریز و بگو

چاره ای اگر غیر از این بود

چنین نمی کردم

گاهی احساس را

به بهانه ی آزادیش 

باید کشت...


#عادل_دانتیسم


رفتن

در چهل سالگی هم که باشی

طنین صدای کسی که

تو را به "نام کوچکت"

بخواند و

پشت هر بار که صدایت می‌کند

"عزیزم"

بگذارد

می‌تواند عاشق‌ات کند.

و تو

بعد از تمام شدن حرفهایش

دختربچه‌ی هجده ساله‌ای می‌شوی

که دوست دارد

بال در بیاورد

از شوقِ عاشقی.

 

در چهل سالگی هم که باشی

می‌شود آن‌قدر عاشقی‌ات

پرهیجان باشد که

خاطره‌ی گرفتن دست گرم مردانه‌اش را

در سرمای زمستان

روزی چند بار به تکرار بنشینی

و نقطه‌ی اوج این خاطره‌ات

بستن گره روسری ات باشد

با دست‌های او

وقتی ناگهان

با پوست صورتت برخورد می‌کند

و ابروهای پیچ‌خورده‌ات را

صاف می‌کند.

 

در چهل سالگی هم که باشی

می‌توانی بدوزی

دکمه‌ای را که

از رویِ پیراهنِ آبیِ یقه‌سپیدِ مردانه‌ای

افتاده است

روی زمینِ یخ‌زده‌ی تنهایی‌اش.

 

در چهل سالگی هم که باشی

آن جوانه‌ی کوچکِ روئیده در جانت

می‌تواند قد بکشد

و تو را سبز کند.

آن وقت در همان چهل سالگی

نمی‌توانی آن ذوق‌زدگی شفاف چشم‌هایت

یا آن رنگ ‌پریدگیِ ناشی از دلشوره‌هایِ نیامدنش را

لرزش صدایت را

جوان شدن صورتت را

پنهان کنی در پشت چهل سالگی‌ات.

تو در چهل سالگی

به بلوغ عاشقی می‌رسی 

 

 

پ ن : 

اینکه دارم یه قسمت ناخوشایند از گذشته مو   کات میکنم تا بتونم راحت تر زندگی کنم اونم در حوالی چهل سالگیم . خودش دست مریزاد داره . 

به غربت شهر جدید سلام.

نقطه ضعف

آدم همیشه به خاطر نقطه ضعف هایش تو درد سر می افتد. 

 

مگس ها باید چیز های چسبناک را خیلی دوست داشته باشند  

 

شب پره ها شعله را  

 

و آدم ها عشق را .... 

 

 

خزه / هربر لوپوریه / مترجم : احمد شاملو

روزت مبارک


" تقدیم به همه مادران دنیا "

در عالم کودکی به مادرم قول دادم که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم ، مادرم مرا بوسید و گفت : نمی توانی عزیزم !

گفتم می توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.

مادر گفت یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی..

نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ،ولی خوب که فکر می کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم.

معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم..

بزرگتر که شدم عاشق شدم ، خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم کدامیک را بیشتر دوست داری باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد...

سالها گذشت و یکی آمد... یکی که تمام جان من بود...

همانروز مادرم با شادمانی خندید و گفت دیدی نتوانستی...

من هرچه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا یشتر می خواستم.او با آمدنش سلطان قلب من شده بود.

من نمی خواستم و نمی توانستم به قول دوران کودکیم عمل کنم...

آخر من خودم مادر شده بودم...

 

 

" روز مادر مبارک "


عید ۹۴

خوش برقصد روزنو بر کامتان،  شعروشادی و شراب برجامتان ،  خنده شیرین و اشک شوق و عشق ،  آورد این نو بهار بر بامتان.


پ ن: دیرگاهیست که افتاده ام از خویش به دور 

شاید این عید به دیدار خودم هم بروم...

,,,,



چه روز ساکتیست ,انگار هیچکس در دنیا نیست !!!
یا شایدم من .....در دنیای کسی نیستم....