چشمم که به گورستان میافته در ان واحد دو حس متفاوته که میاد سراغم . یکی اینکه این همه سنگ قبری که اینجاست یه زمانی یه ادمی بود شبیه من تو این دنیا با کلی غم و غصه و شادی و فراز و نشیب زنده گی که حالا نیست و هیچی ازش نمونده تو این دنیایی که یه روزی مثل همه ما آدمای زنده الانمون بود یه بغض که میاد بیخ گلوم می چسبه جوری که آب دهنمو باید مثل یه قلوه سنگ قورتش بدم .....
و یه حس دیگه ست شبیه یه شادی شیطنت بار که من هنوز جای اونا نیستم هنوزم روی زمینم هنوز دارم نفس میکشم هنوزم دارم با هر بدبختی و خوش یختی که هست زنده گی میکنم ...
ولی داستان قبر از مرگ حسابش جداست ...هیچ وقت نشده به سراشیبی یه قبر نگاه کنم و پشتم نلرزه یه عرق سردی رو تنم می شینه زبونم خشک میشه و بی اختیار جسم خودمو داخل قبر تصور میکنم ...
من با قضیه مرگ کنار اومدم ولی هیچ وقت نمی تونم با قضیه خاک سپاریو تدفینم کنار بیام ...
پ ن : فکر کنم یه گورستان واجب شدم ...من و شب و امام زاده عبدالله و یه عالمه آدم شبیه خودم در آینده ...
شیدا
93/5/16
بیا با هم رفت و آمد نکنیم !
مثلا وقتی می آیی نرو
مرسی
من خیلی از مرگ میترسم....
دلم گرفت یهویی....
سر بزنید....وبلاگمون دلش براتون تنگ شده...
منم می ترسم ....
همین مسیر را مستقیم برو
میرسی به یک دو راهی
یکی به من ختم میشود
و دیگری به ختم من
اون حس شیطنته رو من هیچوقت نداشتم ... در مورد قبر باید بگم هر وقت توی قبر گذاشتن کسی رو دیدم شدیدا به این فکر فرو رفتم که چی داره با خودش میبره اون دنیا؟ من قراره چی با خودم ببرم اون دنیا؟ بغل دستیم قراره چی ببره ؟ اون یکی قراره چی ببره؟ این یکی...دوستم ....اصلا اون دنیا چه شکلیه؟ همدیگه رو هم می بینیم؟
مثلا اون دنیا بالاخره من میفهمم شیدا چه شکلیه؟
تمام این سوالاتو منم دارررررم ولی نه وقتی داخل قبر رو می بینم بیشتر زمانیه که سنگ قبر رو هم گذاشته باشند
تولد....
وفات...
و دقیقا بعد از خوندن این قسمت تمام اون سوال هایی که گفتی توی ذهنم میااااد
ولی در مورد داخل گور و زیر خااااک بیشتر به جسم فکر مییکنم یه جورایی دلم براش میسوزه و نگرانشم