این روز ها هیچ اتفاقی نمی افتد
نه عابرها زیر خورشید سوزان تابستان آواز میخوانند
نه احساس ها درین هوای شرجی و دم کرده میل به بیداری دارند
و نه حتی شاعر ها شعری از سر قافیه و ریف می گویند
دریا هم گرمازده شده و جان های نیمه جان آدم ها را کنار ساحل تف دیده اش بالا میاورد
انگار می خواهد تقاص تمام سردی سکوت و تنهایی شب هایش را از آدم ها بگیرد
زمین دل آشوبه گرفته ست
مزاج آسمان ملتهب است
و
زمان سست و سنگین و تنبل می گذرد
تنها بی حوصلگی ست که تکرار می شود
آدم ها در سایه یی اندک
خاطره های پس وپیش شده خود را مرتب می کنند
و به انتظار پائیز می مانند
تا شور را دوباره از نو شروع کنند
شیدا
93/5/25
من پذیرفتم که عشق افسانه است این دل درد آشنا دیوانه است می روم شاید فراموشت کنم با فراموشی هم آغوشت کنم می روم از رفتن من شاد باش از عذاب دیدنم آزادباش گر چه تو تنها تر از ما می روی آرزو دارم ولی عاشق شوی آرزو دارم بفهمی درد را تلخی بر خوردهای سرد را...
زیبا بود .ممنون
یعنی پاییز شور انگیزتر از تابستونه؟
شما هم زیاد حال و حوصله شعر نداری اخرن. نه؟ از نوشته اتون معلومه.
دلمون تنگ شده برای قلم زیبات...
دیگه شعرمون نمیاد سرباز ...
زمونه یه شاعرانگی هم به ما ندید ...
ولی درین که پاییز شور انگیزه ایمان دارم ....