نشسته بر لب حوضی قدیمی
زیرِ پلکهایش موجی از
ماهی و دریا و ساحلی حقیقی
در من یک کودک جسور
از تهِ تاریکی خیز بر میدارد
در آغوش میگیرد
کسی را که از تنهایی ترس دارد
کسی را که اندوهِ چشمهایش را
هیچ کس دیگر ندارد
کودکی که هر شب وقتِ خواب میپرسد
گنبدِ به این کبودی
چرا من بودم و تو نبودی ؟
فیروزکوهی
صندلی کنار صندلی ام بگذار!...
همنشینی با تو یعنی...
تعطیل رسمی تمام درد...