امروز آف کشیک شبم بود . از صبح تنها بودم خوابیدم ,بیدار شدم ,نشستم پای لپ تاپ ,کتاب خوندم ,فیلم دیدم,رفتم سر یخچال ,مثل همیشه غذاهای مانده از شب قبلو گرم کردم ,شاممو خوردمو رفتم تو اتاق که بخوابم . اتاق که چه عرض کنم هر طرف که سرمو بر میگردونم یه خاطره, یه یاد, یه گذشته ست که چه خوب باشه چه بد مزه ی تلخی میده . اومده بودم که بخوابم ولی همین وسایلی که گوشه ی اتاق انبار کردم نذاشت
بلند شدم لپ تاپو روشن کردم شروع کردم به نوشتن .....
اول از همه همین آیینه شمعدونی تو اتاق , تو اولین فرصت باید ترتیب نبودنشو بدم. اینکه هر روز پلک هام باز نشده چشمم بهش میافته یه چیزی تو قلبم مثل یه جسم تیز فرو میره ,نمی دونم جرا ولی هر روز همین حسو داره برام . بعدش ای جعبه ارایشم , چون که دوسش ندارم بعد 13 سال اینقدر تمیز و خوب مونده و اگه عاشقش بودم تا حالا صد بار خراب شده بود. هر وقت چشمم بهش میافته دقیقا روز خریدشو یادم میاد . از دست خودم عصبانی میشم چرا به حس خودم و نشانه ها اون روزها اهمیتی نمیدادم . چرااااااا....
انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا اتفاقها بیافته . کمد لباسهام ,چمدان های روی هم و کلی کارتون در سایز های مختلف که گوشه ی اتاق رویهم چیده شدن همه این وسایل نصفه نیمه جمع شده بهم میگن که اینجا یک مسافرم و یه روز نه چندان دور باید ازین خونه هم برم .....
پ ن : این داغ تنهایی مختاباد هم واسه ی خودش یه آلت قتاله هست
رسما میکشدت
به درگه خدا ببر شبی دل شکسته را
ازو بجو ازو بجو نیار حال خسته را...
چه حس بدی...
امیدوارم بهتر بشی...
میشم ... باید بشم...
چی شده شیدا؟
واسم حرف بزن دوست خوبم...
شاید یه روزی ...
حرف های من از جنس آه است و سکوت.....