کسی رفته است
و دلی را با خود برده ست
سکوت و تنهایی و حجم لحظه هایی که بی دل گذشت
و زندگی تکراری و حضور بیهوده ی بودن های اجباری
و این لحظه های آرام گذر عمر
که چگونه بی تابانه شتاب رفتن دارند و در آندم غوغای وابسته شدن
وابسته به روزگاری که دل زده از دل های آدمیان گشته
آآآآآآآآآی
روز گار
روزگار
روزگار
هر روز این روزگار
دلی در تابوت مرگ
از تپیدن باز می ماند
و فردا
دوباره دربستری
زاده میشو د
و این تکرار بیمار گونه ی
دل مردن و دل زادن
همچنان ادامه می یابد......
و من تنها و حیرت زده
به این می اندیشم
ما درین ویرانه ی غم زده
که تاب ماندنمان نیست
دل آزرده گی می کشیم .............
شیدا
پ ن: امروز داشتم جاده آن سوی پل , شاملو رو می خوندم و ....
مرا دیگر انگیزه ی سفر نیست
مرا دیگر هوای سفری به سر نیست ....
سلام خوبی وبلاگ خوب و جالبی داری
خوشحال میشم از وبلاگم دیدن کنید
در انتظار نظر زیبای شما هستیم.
سلام و تشکر .
چشم حتما.
دل آزردگی....
گفتی رابطه ی خودم رو با خودم سنجیدم و نتیجه اش...
دوست دارم نتیجه اش رو بدونم شیدا جان....
شیدای عزیزم...
حضورت مایه خوشبختیست... باز هم به کافه کامیاب سر بزن...
راجع به سایه پنج. تحلیلتون رو میطلبم... اگر افتخار بدبد...
کافه... سایه.