چیز هایی که همیشه می مانند

چیز هایی که همیشه می مانند

well i know' i know that somthings go but somethings never change like the way that i love you
چیز هایی که همیشه می مانند

چیز هایی که همیشه می مانند

well i know' i know that somthings go but somethings never change like the way that i love you

خسته ام....

چقدر این روز ها احساس خستگی می کنم .  

خسته از کشیک خسته از درس خسته از کار های خونه خسته از وظیفه سنگین مادری و همسری...... 

ازین بودن اجباری  

نبودن الزامی  

 ازین تنهایی که همه جا همرامه  

ازین دوست داشتن های ظاهری و  

دوست نداشتن های باطنی........ 

ازین که هر روز صبح آفتاب نزده بیداری و تا نیمه شب از خستگی بیهوشی 

ازینکه اونقدر خودمو گرفتار کردم تا وقتی نداشته باشم واسه فکر کردن به دردهای دلم

چون نتونستم حلشون کنم دارم از خودم دور نگهشون می دارم  

می خوام سعی کنم بهشون فکر نکنم و بی خیال بودنشون باشم  

خدایا خسته ام ..... 

دلم ( آنا کارنینا ) می خواد یه کانایه یه شومینه و یه فنجان قهوه از دست بابام ..... 

چقدر دلم برای اون روز ها تنگ شده.... 

 

 

شیدا 

۷/۹/۹۰

..............

آدم ها می آیند.
زندگی میکنند
می میرند و می روند.  


اما فاجعه زندگی تو
آن هنگام آغاز می شود که آدمی می میرد
... ... اما نمی رود!
می ماند، 

 
نبودنش دربودن تو چنان ته نشین می شود
که تو می میری  


درحالی که زنده ای

تنهایی

  

 

چقدر فاصله است میان فکر من و فکر آنها 

چقدر تفاوت است میان ذهن من و ذهن آنها  

چقدر غریبند حرف های من با حرف های آنها 

 

چه حسادت گزنده ایست وقتی آنها یکدیگر را می فهمند

 

و چه تلخی زجر آوریست این تنهایی نفهمیدن و فهمیده نشدن  

 

شیدا 

 

89/3/17

رضایت

نمی دونم تا حالا از خودتون یا کارتون احساس رضایت داشتین ؟؟؟ 

رضایت نه فقط در لفظ کلمه رضایتی که با عمق وجودتون ناشی می شه و با نمی که توی چشمها تون می شینه ظاهر می شه .  

 

دیروز که رفتم کشیک همچین حسی داشتم . یادم نمی اومد آخرین بار کی همچین حالی داشتم . اون روز صبح که وارد بخش شدم با اینکه یه صبح دل انگیز یاییزی بود و هوای خنک و ملس شمال داشت با دل ها بازی می کرد ولی هوای بخش سنگین بود . شهلا بیمار cll اتاق 4 به ونتیلاتور وصل شده بود . همین دیروز بود که کلی باهام حرف می زد و التماس می کرد که بره خونه حتی شده فقط برای یک ساعت . و چقدر بی قرار رفتن بود . می دونستم که یه بیمار end stage و نمی شه براش کاری کرد حتی نمی شد برای دقیقه ای اکسیژن و ازش جدا کرد .ولی وقتی اینقدر بی قرار رفتنی و با چشمها به هر کسی که در اتاق باز می کنه التماس می کنی . سخته بخوای بی تفاوت بگذری. کلی براش از قانون بیمارستان گفتم التماسم کرد به یزشک معالجش زنگ بزنم .بهش گفنم که اون نمی تونه تو رو مرخص کنه چون براش مسوولیت داره . اون انگار می دونست که دیگه زیاد وقتی نداره و دایم بی قراری می کرد که بره .با اینکه می دونستم جواب دکتر چیه . ولی بهش زنگ زدم و جریان و گفتم و اونم در جواب گفت نمی تونه همچین کاری کنه . فقط می تونن رضایت شخصی بدن .  

با دخترش کلی حرف زدم و گفت می ترسه رضایت بده و اگه مادرش چیزیش بشه همه فامیل اونو مقصر بدونن . اونا متوجه نبودن در حقیقت توی بیمارستان هم نمی شد هیچ کاری برای مریض کرد .  

وااای که آدمیزاد چقدر در خیلی از مواقع نا توانه خلاف تمام شعار ها و مثال هایی که هست .گاهی نتوانستن را با تمام وجود حس می کنیم . 

وقتی شیفتم تمام شده بود و داشتم می رفتم فقط یه جمله به دخترش گفتم . من اینجور مرض ها رو زیاد دیدم خیلی هاشون 24 ساعت قبل از مرگشون بی قرار رفتن به خونه می شن .فقط اینو می دونم اگه مادر خودم بود حتما می بردمش خونه ولو برای یک ساعت .  

توی خونه به فکرش بودم و اینکه یه انسانی که هنوز زنده هست و هوشیار نمی تونه تصمیم بگیره کجا با مرگ رو به رو  بشه .... 

مطمین بودم تا طلوع خورشید دوباره نمی بینه ولی دوست داشتم حداقل آخربن آرزوش یر آورده یشه.... 

و صبح که اومدم و بیمار زیر دستگاه دیدم دلم سوخت . نه واسه رفتنش واسه اینکه رفت ولی چقدر دیروز غروبش التماس می کرد واسه یه ساعتم شده بره خونه و من نتونستم هیچ کاری کنم .  

توی اتاقش  بجه ها و خواهراش بودن . بیمار تنفس نداشت و ردت قلبش هم داشت یایین می اومد . 

چشم به دخترش افتاد که یه گوشه کز کرده بود و به دستگاه مانیتور خیره مانده بود . وقتی منو دید اومد کنارم و ازم تشکر کرد و من هاج و واج مونده بودم که برای چی ؟ 

ولی وقتی بهم گفت غروبش وقتی من رفتم . تصمیمشو گرفته بود که مادرشو هر جور شده حتی برای یه ساعت هم ببره خونه و اینکارو کرده بود و تو خونه همه فامیل اومده بودن و چفدر مادرش خوشحال بود ...و ...و  ...و .. 

دیگه چیزی نمی شنیدم  به شهلا نگاه کردم مادری که با داشتن 4 تا بچه ولی به قول خودش هیجکدوم و سرو سامون نداده بود و لحظه آخرم هم دلنگرون خونه و خانواده بود  

.................... 

خط زندگیش صاف شد و قلبی از تیش ایستاد و مرد  

وسایل رو ازش جدا کردم  چند ثانیه به صورتش نگاه کردم  

براش دعا کردم طلوع زندگی دوباره اش زیباتر باشه  

و وقتی از اتاق اومدم بیرون   

با اینکه چشمهام خیس بود  

از خودم احساس رضایت داشتم  

 

 

شیدا 

 

11/7/90

پاییز

 

 

 

جشن خواهم گرفت آمدنت را  

که همراه با بادهای روح نوازت  

آرمشی را به جانم می بخشی  

با نم نم باریدن هایت  

دلتنگی هایم را شستشو می دهی  

و با برگ های زرد و خشکیده ات   

حسرت خاطراتی خوش اما تکرار نشدنی را  

یادآوری 

اینجا در انبوه جنگل های شمال  

در ین هوای شرجی و همیشه مه گرفته 

من

دختری از تبار پاییز  

 همیشه با تو متولد می شوم   

 

شیدا 

 

پ.ن. 

باز پاییز از راه میرسه و دلم مثل آب و هوای فصل خزان باروونیه .  

نمی دونم چرا با آمدن پاییز قوه تخیلم فعال می شه و همه خاطراتم و مرور می کنم . و بعدش یه نفس بلندی که از سینه بیرون می آد. آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه ه ه ه ه ه ه......

دل ....

این وبلاگ و می خواستم بنویسم که شاید بعد ها که عزیز دلم خوندن و یاد گرفت . بخونه و بفهمه چیزی های که توی دلم بود و نمی تونستم این روز ها براش بگم . ولی با اتفاقاتی که افتاد دیگه حتی نیازی به خوندن تنها دلیل زندگیم هم نیست . اینجا گهگاهی می نویسم تا  یادم بمونه منم دل دارم .... چون این روز ها یاد گرفتم چطوری می شه بی دل زندگی کرد .... 

 

شیدا  

 

قانون

 

 

 


شاید قانـــون دنیا همین باشد ......

تو صاحب ِ آرزویــــی باشـی

کــه شیرینــی تعبیرش

برای دیگــــــریست  

 

........

فقط می تونم بگم این چند وقت اتفاقات زیادی افتاده که تاثیر زیادی روی زندگیم داشته . اینکه بعد اون جلسه فامیلی باید دوباره از اول شروع کنم و آب رو تو هاون بکوبم ..... 

رفیق

رفیق
پای درد دلم اگر بنشینی
کاسه صبرت لبریز
کاغذ حوصله ات مچاله
و گوش های دلت زنگ می زند
اگر که آمده ای
تنها جایی برای دمی نشستن
پیدا کرده باشی
و گرد خستگی ات را بتکانی بر دلم
و بروی

اینجا
هر طرف که بنگری باد و باران است
باران خورده دوام می آورد
رگبار اینجا را شاید

و من
با چتر آمده را دوست نمی دارم

برای من نه چراغ بیاور
و نه دریچه ای حتی
غبار اینجا را
بی دریچه دوست تر دارم

برای من شانه هایت
و برای دلت دستمالی بیاور
اگرخط خطی هایم
خوانا باشند برایت
احتمال گریستنمان بسیار است

گاهی

 

 

 

 


گاهی باید گریخت  


از هجوم خاطرات بی امان 

 
گاهی باید ماند در خلسه رویایی عاشقان 

 
گاهی باید رفت از پس پندار دیگران 

 
گاهی باید ترسید از حرف های این و آن  


گاهی باید جنگید برای رسالت بندگان 

 
گاهی باید لرزید بر این شک ها ی بی گمان 

 
گاهی باید خندید ... 

 
گاهی باید گریست ... 

 
گاهی باید بخشید 

 
باید بخشید 

 
بخشید 

 
بخشید
.
.
.
همه چیزت را به دیگران  


شیدا