این روزها شبیه هیچ فصلی نیستم
سرد ترین احساسم را هم دوست دارم
پاییر باشد و باران
من باشم و رویایی از جنس آرامش
که در جنگل و مه و آتش هیزم
معنا می شود
و قهوه ای که هیچ وقت رویای پاییزیم را تلخ نمی کند ...
شیدا
6/8/92
پ ن: به مناسبت نزدیک شدن سالروز تولدم . هدیه ای به خودم . دوست دارررم پاییز دوست دارم شیدا . بی خیال تمام دوست داشته نشدن ها ...
سرد مانده ام سرد , از تمام سرگشتگی های این دنیا
سرمای تنهایی و سکوتی که روحت را یخ زده
و گرمی هیچ حضوری
احساست را ذوب نمی کند
گرمای حس دوستانه ای می خواهم
با کمی چاشنی معرفت...
شیدا
92/6/15
تهران_
باید رفت ... هر چه زودتر باید رفت...
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺒﺨﺸﯿـــﺪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﻭ ﻧﻔﻬﻤـــﯿﺪ , ﺗﺎ
ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺒـــــــﺎﯾﺪ ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩ ... ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻧﺪﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯼ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺁﻧﺮﺍ ﮐﻢ
ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﻧﻨــــــﺪ ......
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑــﺪ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪﻓﺮﻕِ ﺧﻮﺏ
ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ ...
ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ....
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐﺮ
ﺷﺪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ... ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ ..."
پ ن : نمی دونم از کیه فقط میدونم حال روز این روزای منه....
درین پاییزی ترین هوای شمال
و درین ریزش احساس
...
این روز ها که حوالی دلم
شبیه هیچ فصلی نیست
...
آرامشم را
مدیون
افسانه ی خزانش هستم
شیدا
چشمانم که به قاب عکس اتاقم خیره می شود
معنی دو شخصیتی احساسم را می فهمم
خنده ای که بر لبانم نشسته
و غمی که پشت مردمک چشمانم نی نی می کند....
شیدا
امروز آف کشیک شبم بود . از صبح تنها بودم خوابیدم ,بیدار شدم ,نشستم پای لپ تاپ ,کتاب خوندم ,فیلم دیدم,رفتم سر یخچال ,مثل همیشه غذاهای مانده از شب قبلو گرم کردم ,شاممو خوردمو رفتم تو اتاق که بخوابم . اتاق که چه عرض کنم هر طرف که سرمو بر میگردونم یه خاطره, یه یاد, یه گذشته ست که چه خوب باشه چه بد مزه ی تلخی میده . اومده بودم که بخوابم ولی همین وسایلی که گوشه ی اتاق انبار کردم نذاشت
بلند شدم لپ تاپو روشن کردم شروع کردم به نوشتن .....
اول از همه همین آیینه شمعدونی تو اتاق , تو اولین فرصت باید ترتیب نبودنشو بدم. اینکه هر روز پلک هام باز نشده چشمم بهش میافته یه چیزی تو قلبم مثل یه جسم تیز فرو میره ,نمی دونم جرا ولی هر روز همین حسو داره برام . بعدش ای جعبه ارایشم , چون که دوسش ندارم بعد 13 سال اینقدر تمیز و خوب مونده و اگه عاشقش بودم تا حالا صد بار خراب شده بود. هر وقت چشمم بهش میافته دقیقا روز خریدشو یادم میاد . از دست خودم عصبانی میشم چرا به حس خودم و نشانه ها اون روزها اهمیتی نمیدادم . چرااااااا....
انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا اتفاقها بیافته . کمد لباسهام ,چمدان های روی هم و کلی کارتون در سایز های مختلف که گوشه ی اتاق رویهم چیده شدن همه این وسایل نصفه نیمه جمع شده بهم میگن که اینجا یک مسافرم و یه روز نه چندان دور باید ازین خونه هم برم .....
پ ن : این داغ تنهایی مختاباد هم واسه ی خودش یه آلت قتاله هست
رسما میکشدت
به درگه خدا ببر شبی دل شکسته را
ازو بجو ازو بجو نیار حال خسته را...