سرم سنگین شده
قلیم تیر می کشد
چشمه چشم هایم خشکیده
احساسم یخ زده است مثل این روزها
همین روزهای سرد زمستانی
لیوان چای و فنجان فهوه
آتش شومینه نیز
سرمای روحم را گرم نمی کند
شرابی می خواهم سوزنده
تا ذوب شوم
روان شوم
و بجویم راه خویش
برای من استکانی محبت نیز کافیست
90/10/8
شیدا
"وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود، هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم ، باید باید باید
دیوانه وار دوست بدارم."