بیست و یکم بهمن هزارو سیصدو نود و دو ...
ساعت 11:30 روز دوشنبه
.
.
.
یه حس گنگ مبهم ...ترکیبی از آه , افسوس و حسرت...
پایان یک شروع .
تمام .
شیدا
پ ن :
باید امشب چمدانی را که به اندازه ی پیرهن تنهایی من جا دارد ,بردارم ...
و به سمتی بروم
که صدای پر مرغان اساطیر آنجاست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.....!!!!
بریز بیرون خودتو. نترس، راحت بگو تمام حرفت رو...
مرسی از حضورتون ...
شاید یه روزی...
چه متن سنگینی !! این روز بیست و یکم بهمن ماه ، سالگرد ، خاصیه؟
نکنه روزیه که ....؟ هیچی....ولش کن...
حدستو میگفتی خوب...
چرا ولش کردی...!!!!
یعنی چی شده؟